-
[ بدون عنوان ]
شنبه 19 دی 1394 21:57
گاهی انقدر عصبی می شی که که یه حجمه ی مهیب ناحیه ی روی شش هات رو می گیره...
-
دوست بداریم!
چهارشنبه 16 دی 1394 03:27
دارم به این فکر می کنم که آدمی بعد از هر شکست چگونه می تواند همه ی افتادن ها و شکستن ها را هضم کند و دوباره شروع کند. به این فکر می کنم که اگر این زندگی مجازی نبود چه بر سر تنهایی ازلی آدم می رفت خصوصا در عصر حاضر, چه می شد اگر نبود این پیام های گاه گاه و وصل بودنی که نشانی از بودن باشد, بودنی واقعی! فکر می کنم اگر...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 14 دی 1394 03:30
چه خوابی و چه خیالی, به رد فکر می کردم, به رد چیزی بر چیزی, به هجای لحظه گانه ی حرف های مغموم. دل ام می خواهد نفس های نیلوفر را بو بکشم, کلمات مهدیه را تشریح کنم, دل ام می خواهد بر گردم به خاک, به تاریکی, به قرص مهتاب که کامل شده بود حرف هایش, به کوچه هایی با بوی قرمه سبزی, به خیال, به ناممکن هایی در دامن امتداد, دل...
-
بر می گردم!
دوشنبه 14 دی 1394 03:16
بر می گردم, بر می گردم به مو های مادرم, به خانه های خیال, به کوچه های خاطره, به خیابان های شلوغ, به فیلم های متوالی, به خانه ی پدری, به آن پسرِ در صفِ سینما, به روز های سرخوشانگی نوجوانی و کباب دستی های متوالی, بر می گردم به هجای نگاه های میثم, به شمردن قاب های اتاقم, بر می گردم به برگشتن از مدرسه در هیاهوی بلوغ, به...
-
مکالمه!
دوشنبه 14 دی 1394 02:22
اولش قرار بود چند حرف ساده باشد, چند احوال ساده و چند یادِ ساده, اما حرف زدیم تا همین پنج دقیقه ی پیش, سه ساعت حرف زدیم در صفحه ی تلگرامی که پشتش عکسی دل خواهی بود و رنگی... برایش نوشتم: _ کاری می کردم, در گذشته می کردم, همه ی شوق گذشته مرد... برایم نوشت: هنوز مردن شوق ندیدی آقا امیر. برایش نوشتم: _ دیدم, مالِ تو!...
-
پل الوار
دوشنبه 14 دی 1394 01:15
آه ای قلب محزون من دیدی چگونه سودا رنگ شعر گرفت دیدی که جغرافیای فاصله را چگونه با نوازش نگاهی می شود طی کرد و نادیده گرفت؟ دیدی که رنج های کهنه را با ترنمی چگونه می شود فراموش کرد؟ دیدی که آزادی لحظه ناب سرسپردن است. دیدی که عشق یک اتفاق نیست, یک قرار قبلی است, مثل یک تفاهم ابدی, از ازل بوده و تا ابد ادامه خواهد...
-
بر می گردم...
یکشنبه 13 دی 1394 00:19
باید رگ سایه ها را پیدا کنم, خون های تیره ای در رگِ هر سکوت هست که شاید پاسخی بر همیشه ی از سر گذشته باشدش, باید به خط های مورب و گاه صافِ لیوانِ سفید پر از شکلات داغ نگاه کنم که شاید ردی از روز های نیامده را نقش زده باشند. دلم تنگ است, دلم همان قدر تنگ ست که گریه های مادرم بر سر گلویش می آوردند. دلم می خواهد بگذرم از...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 12 دی 1394 01:12
غروب از بس زیر باران قدم زدم, فکر کنم دارم سرما می خورم! روزای گنگی, خاکستری شاید, هم خوبم هم بد, اوضاع رسیدن به آینده هم خوبه هم بد, درس هامو هم تمام کردم و هم نه و بیشتر از همه دلم تنگ شده به معنای واقعیش, تنگ کلمه, تنگ بوی کلمه های ناب, صدای همین کیبورد, لذت حرف داشتن زیر پست ها و حرف های دیوانه ی تا دمِ صبح! حالم...
-
!!!
چهارشنبه 9 دی 1394 20:50
گاهی پشیمان می شم از یک سال صبر کردن, منگنه ی خوبی نیست...
-
هیچ!
چهارشنبه 9 دی 1394 20:11
وقوف...
-
نکت به نکت از روز ها...
چهارشنبه 9 دی 1394 00:02
+ صدا چیز خوبیه و همچنین عطر, اگه این دو تا با اختصاص همراه بشن توانایی اینو دارن که تمام تو رو به سلطه ی خود در بیارن... + نوشته بود: حالا من وضعیتم طوریه که حتی حوصله ی مردنم ندارم! و راست می گفت... + دارم چای دم می کنم و حسی شبیه خلا, یا خلسه, یا منگیِ بعد یه عمل که قصدش بیرون آوردن مرکز حسی هیپوتالاموس بوده باشه...
-
راست می گفتند!
یکشنبه 6 دی 1394 22:08
منصوره مشیری راست می گفت, واقعا راست می گفت... باید حواسمان به اطراف و بازگشت روابط باشد, گاهی باید خودت قبل هر چیزی آرام از گوشه ای بخزی و ترک بگی همه چیزو, قبلِ این که رشته های عصبی مرتبط با غرورت آسیب ببینن! بابک اسحاقی هم راست می گفت, لذت پیراشکیِ داغِ داغ رو کسی می داند که چشیده باشدش... سعیده عرفان هم راست می...
-
شرح حال نویسی, باز
شنبه 5 دی 1394 03:06
بعد از چند باره دیدن شهرزاد, دارم آهنگ غزل شاکری رو که نیلوفر فرجیان پیشنهاد کرد گوش می دم, حال ام خوبه و حال دل ام کمی نه راستش! فردا قراره با مادر بریم دم صبح رو ببلعیم و من اصلا خوابم نمی بره! دارم زندگی رو جارو می کنم از جای گزینی عکس های مجازی تا جای گزینی محل کتاب های توی کتاب خانه. کمی نگرانم, کمی نگران این هفت...
-
د ر م ا ن د گ ی
پنجشنبه 3 دی 1394 09:51
سر ام درد می کنه و این سر درد نه از سرِ کم خوابیه و نه از سرِ پر خوابی! در طول این هفته ی نوسانی گاه شده که دو ساعت خوابیدم و گاه که هشت ساعت, اما انقدر کوفته ام و خسته و در هم و داغان که نمی شه گفت چقدر! دل ام می خواد همه چیزو ترک کنم مدتی, ترک و رفتن, به جایی که حتی اسمشم درست ندانسته باشه و ندانم. فکر می کنم خسته...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 29 آذر 1394 16:08
منگم، منگ منگ...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 28 آذر 1394 23:53
به تلفن ام نگاه می کنم, تلفنی که پشت بند گوشی قبلیم خریده شد, ان یکی را دوست داشتم, چون زنگ نمی خورد, این برنامه های موبایلی را هم یکی در میان باز می کرد, غمگین بود و دل خواه. با آن گوشی فرصت این را داشتم که هر وقت خود ام دلم خواست, هر وقت دل ام برای آدم ها تنگ شد, من بهشان تلفن کنم, سرِ راس یک ساعتِ دل خواه که حالم...
-
و من فکر می کنم دکتر فرهاد میثمی, شهرام دادفر است...
شنبه 28 آذر 1394 01:40
دوست داشتن های نادیده هم غم انگیز اند و هم خیالی و دل خواه. این که مثلا در ذهن ات مجسم کنی که دکتر فرهاد میثمی با کلمه هایی که می نویسد و با حرف هایی که می زند چه شکلی می تواند باشد و چه صدایی دارد, این نادیدن را, این دوری و فراق را با مزه می کند. وقتی دوستش داری با کلمه هاش با منطق ها و استدلال هایش و با شعر خوانی...
-
در شبِ کوچک من دلهره ی ویرانیست...
سهشنبه 24 آذر 1394 05:17
باید شرح کنیم. مکتوبِ مکتوب! نوشتن دریدن همه ی بند های خود ساخته ی ما بود. تا یک جایی خوب فهمیده بودیم که این نوشتن تا به کجا می تواند غم های روزانه بروبد و برای رویا های خوش بر باد رفته و نیامده قصه های موهوم عاشقانه بخواند. از یک روزِ واحد یا که شبی ناگذر دیگر یادمان رفت که روز هایی بود به رنگِ شکوه و شوق نوجوانی,...
-
شرح حال
چهارشنبه 18 آذر 1394 14:09
فکر کردم کلمات که پشت سد ذهنم جمع شوند دیگر اجازه ی ورود به هیچ موضوع تازه ای را نخواهند داد. فکر کردم باز باید بنویسم, روی کاغذی یا که روی تاری مجازی به قولش. مدادم را میان کتابی که عاشقانه دوست داشتم اش جا گذاشتم, و همایون دارد می خواند: "شب که می رسد از کناره ها گریه می کنم با ستاره ها" راستش نمی دانم...
-
د ر م ا ن د گ ی
سهشنبه 10 آذر 1394 22:11
وقتی که خوابی صدای نفس هایم بلند تر می شود. نمی دانم روزی می رسد که آرام نفس بکشم و راه بروم یا نه! حتی نمی دانم حالا خوب ام یا نه, حالا دارم بی راهه می روم یا ریشه های روسری پیروزی را گرفته ام و دارم دنبال اش می دوم. ببین خودت هم می دانی که من چقدر آدم یک رنگی ها نیستم, آدم توالی ها و تکرار های بی شعر, تکرار های بی...
-
د ر م ا ن د گ ی
شنبه 7 آذر 1394 22:30
تنم به پیله ی تنهایی ام نمی گنجید...
-
بازی تمام شد!
شنبه 9 آبان 1394 18:11
بازی تمام شد عزیزِ من! بازی تمام شد و هیچ یقینی نیست که فردا ما را گره ای باشد بر پرچم آشنایی... بازی تمام شد و این, چون یک زخمِ سطحیِ عمیق در سرمای زمستان های دور, درد دارد. حالا نه از درد گفتن درمان است و نه از درمان گفتن, دردی. نمی دانم, نمی دانم فردا که بیاید من خاطر ام را جمع کرده ام یا تو, یا که فردا باران خواهد...
-
به حرف هایم گوش کن لطفا!
یکشنبه 26 مهر 1394 22:48
گاهی نفوذ یک حرف به چال های روح ات, دست بر دست نفس می گذارد و او را می برد تا دور از خانه ی سینه, اما تو یاد ات باشد که هیچ وقت حرفی نزنی که غم, گوشه بنشیند در دل کسی. چرا که قلب تو مقدر است به شکستن و نامقدر به شکستن. شکستن در خود با رگِ پر درد رنجش و شکستن دیگران در قالب یک نوسانگر بی آرام سینه. تو یاد ات باشد که...
-
خوب ام!
شنبه 25 مهر 1394 11:41
خوب ام, و خوبی حال هیچ وقت یقین محکمی بر خوبی لایه های پنهان آدمی نبوده است. باید سلام کنم, سلام به غم لحظه های جدایی در بحبوبه ی یک آغاز تلخ! باید بلد باشم که در شلنگ انگیز ترین حال هم, همیشه پرهیب منغص اندوهی بلند هست که دست بگذارد روی مرکزی ترین انحنای پایه ای یک روح و به فلسفه ی یک فرورریختن نزدیک اش کند. و نیز...
-
بهتر ام!
سهشنبه 21 مهر 1394 20:33
حالا که سر ام گرم است, انگار بهتر می شود اوضاع روحی داغان. حالا می توانم راحت از اول صبح تا دمِ سپیده ی روز بعد حرف های منطقیِ جدی بزنم, تحلیل کنم و برای هزار ادعا دلیل بیاورم, اثباتشان کنم و گاهی هم رد شان. خوب ام, سلوچ همچنان به آهستگی پیش می رود, کار هایم حدودا روی مدار می چرخند و خیال ام را از گذشته ی دور و نزدیک...
-
من دل ام تنگ خواهد شد برای پنجره ی آشپز خانه! شاید اما...
پنجشنبه 16 مهر 1394 00:35
من بزرگ شده بودم, تو گفتی! قد کشیدن راز یک وجود نامتحد بود برای رسیدن به یک ارتفاع پست. اگر بدانی, اگر بدانی که چقدر کلمات ول دارم برای گفتن و چقدر حواسِ پرت برای خرج کردن باور ات نمی شود. اگر بدانی روح کوچک من تا به چه حد اسیر حقارت شده است باور ات نمی شود. یاد ات می آید یک روز برایت نوشتم که من مفهوم اصلی یک تناقض...
-
و آغاز, حرفِ ربطِ تمام اتمام های جهان است...
سهشنبه 14 مهر 1394 12:31
ما گام گاه دیگران می شویم آری و تا فکر کنی دریا از خانه ی ما دور است. که دل هامان به خود می پیچد از زور تنگی و غمِ غربت در وطنِ خویش اش. ما تنها آیه هایی کم رنگ در روزگاران رنگ در رنگ می شویم برای بی رنگی های مقرر. ما, ما کلماتی که نخواهند زایید کلمه ای از پی کلمه ای, کلمه ای با منطق رکود برای طعم نای ماندگی. ما گام...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 5 مهر 1394 00:06
یه جوری شکستم که گریه ات بگیره...