آپوپتوزیس

وقتی که روز آمده اما نرفته شب!

آپوپتوزیس

وقتی که روز آمده اما نرفته شب!

نگو از من!

آن آهنگ معمول را می گذارم, آن صفحه را باز می کنم, آن خودم را در پوستم می گنجانم و همراه گوش دادن می خوانم...

انگار قصد کرده باشم به مردن, به خود کشی از چند جهت, انگار قصد کرده باشم امشب, واپسین خیال بافته شود در خانه ی خرابِ ذهن...

کلمات در چشم هایم جمع می شوند, اشک می شوند, ژاله می شوند, نمی ریزند...

ژاله می شوند برای کوبیدن بر سر دل...

من خواهم مرد عاقبت, نه به مرگ طبیعی, از حسی شبیه آن چه تا کنون داشته ام, از امشب, از شبی شبیه امشب در دل یک تاریکیِ بی تمام!

من دل ام می خواهد کوچه ها را گریه کنم, گریه کنم, گریه کنم, امان از روزی که مرد به دنیا آمدم تا هر وقت اشک ها آمدند و خیال بیشتر زبانه کشید, از درون منفجر شوم!

شب را چه گنه؟ حدیث ما بود دراز!

میانِ خواب هایم را می گردم, خوابی در هفده و پنج دقیقه ی غروب, در هفت و شش دقیقه ی صبح و ساعت هایی که از پیِ سر دردی آمده اند. در همه ی خواب ها می گردم پیِ صدای لطیفی که هر بار می شنوم, آهنگ آشنایی که نمی دانم کجا شنیده ام, صدای یک موسیقی دل خواه در زیر باران, چیزی شبیه موسیقیِ فیلم در دنیای تو ساعت چند است؟ هر بار صدای کسی می آید که در سر ام چیزهایی می گوید و صدای نفس های آن مردی که در اتاق پشتیِ خانه ی پدری می آمد, در آن روز ها که دست های من بلد بودند آجر بچینند روی هم برای ساختن فردا هایی روشن و هنوز نمی دانستم که هر چه آجر است را, باد با خود خواهد برد! در خواب هایم _ در خواب های خمارِ پر رخوتِ خانه ی تاریک ام, آن جا که کمترین نوری نوید صبح  است و شب اش تیره تر از هر خانه ای _ هر بار می بینم که من جلوی تلوزیون دراز به دراز افتاده ام و یا فیلم می بینم یا برای غم های نهان, کلمه می خوانم! زندگی در دنیای کوچکِ من قرار اش نمی گیرد, حرف ها در دنیای من آن قدر که باید دوام نمی آورند و چه جهان کوچکی, و چه خانه ی کوچکی از عطرِ غم, دل ام تنگ است و می دانم  جهان نمی فهمد تنگیِ دل دقیقا چه دردی از نهانگاه آدمی است! 

مدام فکر می کنم فردا ها کسی جلویم را خواهد گرفت _ در خواب یا بیداری _ و آن وقت خواهد پرسید چه سود از کلمه هایی که درمانگرِ دنیای کوچک ات نیز نبود, چه سود از شعر های از برِ بی منطق, چه سود از شب های بی خواب, که همه اش چه سود باشد و چه سود! 

آخ امیدان محال و قصایدِ ترصد, چقدر دل ام می خواهد برایتان از شدن بگویم باز, که دوباره خیال ببافیم برای روز های بارانی و حیاطِ دانشکده, از کتاب فروشی های جلوی دانشگاه و از تمام انتظار هایی که عاقبت تمام می شوند. اما, اما انگار به راستی فقط تمام آن چیزهایی  که از دامن ما خواهند رفت, تا به ابد از آن ما خواهند بود. آخ و امان از خیالی که می بافم و تیره است, از سوزنی که در هیچ پارچه ای نخواهد رفت برای درزِ کلام و خیال در ساعاتی که منطق و واقعیت دارد در فتحِ تن به چشم هایم می رسد. 

آخ سکونِ  بی مرهم, بگذر از من, بگذر لطفا!