-
شرح از قضایای مطروحه!
پنجشنبه 9 اردیبهشت 1395 22:38
خب این اتفاق خوبی است, این جهیدن خون زیرِ پوستی که بلاتکلیفی خون از کف اش ربوده بود. حال ام بد نیست اما بی خوابی های شبانه دامنه دارند و چند روز است به شدت خون دماغ می شوم. اوضاع زندگی بد نیست و درس ها تقریبا خوابیده اند. شنبه صبح می روم تهران برای انجام پاره ای از خوشی های کوچکِ دل ام. می روم نمایشگاه و بعد هم دیدن...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 22 فروردین 1395 03:05
خب دیگر، توی زندگی آدم همیشه روز های لعنتی هست. از آن روز هایی که به قول همان جمله ی معروف آناگاوالدا دوست داری سر ات را جلوی پای ات بگذاری و با تمام قوا شوت اش کنی. هر وقت که گیر می کنم وسط این زندگی، هر وقت که ثانیه های زمان به جان ام چنگ می کشند و من می نویسم، مرا نخوانید. رد شوید، رد شوید از کنار حجم کلماتی که سر...
-
اعتراف
یکشنبه 15 فروردین 1395 19:55
یکی از ترس های شایع من در این روزگار بلاتکلیف درونی این است که مثلا بعد از مدت ها احوال یک دوست خانوداگی را بگیرم که قدمت بودنشان شاید از سن من هم بیشتر باشد. این که بعد از چند بار آمد و شد تصمیم را بگیرم و یک پیام بلند بالا بنویسم و از خودشان و حال شان و زندگی شان بپرسم و بعد, وقتی انگشت ام روی قسمت ارسال رفت,...
-
!
شنبه 14 فروردین 1395 16:55
این وحشت بی شمار که مرا به بر می گیرد, از خواب آشفته ی تاریخ است. به جان خانه ام می افتم, کتاب های امانتی را جدا می کنم که سر وقت پس بدهم, کتاب های نیمه خوانده را دوباره می چینم توی کتاب خانه تا این عزم واپسین هم کارِگر ام نشود. ظرف ها را خودم می شویم, و حیاط را آب می پاشم که شاید برود از خانه ام این کرختیِ بسیار و...
-
فروغانه!
پنجشنبه 12 فروردین 1395 12:37
نگاه کن که غم درون دیده ام چگونه قطره قطره آب می شود چگونه سایه ی سیاه سرکشم اسیر دست آفتاب می شود نگاه کن، تمام هستی ام خراب می شود شراره ای مرا به کام می کشد مرا به آب می برد مرا به داد می کشد نگاه کن تمام آسمان من پر از شهاب می شود تو آمدی ز دور ها و دور ها ز سرزمین عطر ها و نور ها مرا ببر امید دل نواز من ببر به...
-
در خیابان نویسی!
پنجشنبه 12 فروردین 1395 00:54
خم امیدان شکسته، به دردی خواهد پیچید که تیر از کمانش و نخ از گره اش خواهد گرفت. درد می پیچد بر فراسوی امید، می پیچد و مرا به کام خواهد کشید. من بی امید که به نوش کشیده می شوم، نوش سکوت و مکیدن عمیق خفتگی و روحی که نمی لرزد دیگر از عبوری که طعم ماندن دهد حتی! می دوم، تند تند از خودم به خودم می دوم. که عبث است این تواری...
-
اساس (2)
پنجشنبه 5 فروردین 1395 01:41
اگه الان خیال دارید حال مرا بفهمید و ملغمه ی حواس مرا دریابید، معطوفتان می دارم به این نکات: یک اینکه چنان در لبه ی تیغ سیر می کنم که اگه قصد داشته باشید منو ببینید، از فرط هیجان احتمالا وجود اشیایی رو در چهار راه حلق خود حس می کنید که عنقریب از اجزای گوارشیتان می باشه. دو اینکه انقدر شاعرم و عاقل که از هجوم این...
-
اساس های بهاری
سهشنبه 3 فروردین 1395 13:34
بخوان که با صدای تو جوانه می زند امیدم حریق آفرینشی به هیزم تر نبودم احسان حائری چند نکته ی مهم: اول اینکه آهنگ سیه موی علی زند وکیلی رو گوش کنید که در این دم بهار پر از انرژی و امیده, حتی اگه ناامیدِ ناامیدید و شبیه من خنثی و مسکوت! دوم این که اگه اهل خواندن و نوشتن هستید _ و دوست دارید بلاگفاییان قدیم را که بلاگفا...
-
نگو از من!
پنجشنبه 13 اسفند 1394 01:10
آن آهنگ معمول را می گذارم, آن صفحه را باز می کنم, آن خودم را در پوستم می گنجانم و همراه گوش دادن می خوانم... انگار قصد کرده باشم به مردن, به خود کشی از چند جهت, انگار قصد کرده باشم امشب, واپسین خیال بافته شود در خانه ی خرابِ ذهن... کلمات در چشم هایم جمع می شوند, اشک می شوند, ژاله می شوند, نمی ریزند... ژاله می شوند...
-
شب را چه گنه؟ حدیث ما بود دراز!
یکشنبه 2 اسفند 1394 01:31
میانِ خواب هایم را می گردم, خوابی در هفده و پنج دقیقه ی غروب, در هفت و شش دقیقه ی صبح و ساعت هایی که از پیِ سر دردی آمده اند. در همه ی خواب ها می گردم پیِ صدای لطیفی که هر بار می شنوم, آهنگ آشنایی که نمی دانم کجا شنیده ام, صدای یک موسیقی دل خواه در زیر باران, چیزی شبیه موسیقیِ فیلم در دنیای تو ساعت چند است؟ هر بار...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 23 بهمن 1394 11:10
زمین ، عابران پایان شب را می مکد...
-
مرا بر سرِ زلف ات بکش, عطش ناک ترین شعرِ سیرآب!
شنبه 17 بهمن 1394 02:05
شبیه اندوه های تلمبار شهر, روی دستت مانده ام! تا کی, تا کجا, تا کی باید حرف نزنیم, تا کی باید عکس های گذشته را ببینیم و بعد حسرت بخوریم برای آن روز های عکس که ان موقع هم حسرت های داشتیم برای پیش از آن و حسرت های پیش از آن! برایش نوشتم: "انقدر حالم خوبه که بلدم لپامو باد کنم و گیر بدم این نفسا رو که نترکم از خوشی,...
-
دل من بسته ی زنجیرِ سرِ زلف تو شد!
جمعه 16 بهمن 1394 05:04
آخ, نمی دانی چه حالی ام, چقدر بلدم حرف های خوب بزنم و حالم بد باشد, چقر بلدم امید داشته باشم و همزمان دل بخواهد هیچ صدایی در دنیایم نیاید. آخ که نمی دانی چقدر سر ام می خارد که راه بروم, چقدر سر ام می خاردکه بخوابم, که هی بخوابم, که همه اش خواب باشد و خواب و خواب و نهایتا اینکه پیشنهاد بدهی برویم کمی راه برویم و کیکِ...
-
لطفا خیال باف نباشید!
پنجشنبه 15 بهمن 1394 02:05
سلام خواننده ی عزیزم, امیدوارم با همه ی زیبایی ها و لطافت هایی که خیال بافی دارد و قصه پردازی, تو هیچ گاه یک خیال بافِ قصه پرداز نشوی! + درد های آدم های خیال باف کم نیستند, کم نیستند شادی هایی که در متن سرور, پر از اندوه اند و ناراحتی, خیال بافی مرضِ بدی است برای آدمی, آدمی که ناچار است در عصرِ پولادین و سخت شدن زندگی...
-
یک صحبتِ طولانی!
سهشنبه 13 بهمن 1394 23:55
+ این که این روز ها چه قدر آدم بی هدفِ ساده ای شده ام, چقدر همه چیز تقریبا بی اهمیت است و چقدر خیالی ندارم برای سالیانِ نیامده, چیزِ ترسناکی است. وقتی فکر می کنم نمی دانم نشانی آن آدم جنگجویی که یازده بهمن نود و سه, با خودش عهد کرد که هر طور شده یک مهر نود و چهار, سرِ یکی از کلاس های دانشکده ی علوم پایه ی دانشگاه...
-
س ر د م ه
یکشنبه 11 بهمن 1394 11:19
آخ که نمی دانید, نمی دانید که حالا چه سردم است, با اینکه یقه اسکی پوشیده ام و یک ژاکت گنده هم رویش, با اینکه بخاری را هم تا آخر بالا زده ام و با اینکه از ساعت و نه و نیم, دوباره روز آماده ی آغاز یک توالی تکراریست اما هیچ چیز تثبیت نمی شوم, نه حالِ من و نه نوری که یازده پیش از ظهر باید توی خانه ی کوچکم بتابد. هر چه می...
-
های سر ام!
جمعه 9 بهمن 1394 20:17
چند روزی که گذشتند, روز های خوبی بودن. اول از همه دوشنبه بود که به تماشای شهرزاد گذشت و بعدم چهارشنبه دیدار خانم معتضدیِ نقاشِ عزیز, بسی دل چسب بود و خوب, بعد هم که دیروز و کنسرت چارتارِ عزیزِ عزیزِ عزیز! و چقدر دیروز اتفاقات هیجان انگیز افتاد, قهوه ی ترکِ تلخ, پیتزای زیاد برای منی که با یک چهارم اون مقدار هم سیر می...
-
های!
چهارشنبه 7 بهمن 1394 10:00
از هر که مثل تو از ماه آمده است از این همه بپرس چرا حال من بد است از یاد می برند مرا دیگری کنند با دستمال گریه ی من روسری کنند چشم تو را که اسم شب اش آفتاب بود با ابر های تیره خاکستری کنند + سید محمد موسوی
-
دست غریق یعنی, فریاد بی صداییم!
شنبه 3 بهمن 1394 02:44
هوووم, صدایت را می شنوم, صدایت بلند است. آری, دیگر می توانم صدایت را از پشت کلمه ها بشنوم! می گویم فردا دهِ صبح قرار خوبی است برای آبستن شدن به کتاب. حرف نمی زنی. می گویم فردا باران خواهد بارید, کتاب ات را نمی بندی. فکر می کنم چه مرگِ تلخی است, مرگِ شعر به دست های نخراشیده ی استدلال. تو حرف هایت مستدل است, من صدایت را...
-
تا جنون فاصله ای نیست از این جا که منم! 2
جمعه 2 بهمن 1394 06:25
اگه روزی بنا به یک اتفاق ساده، در دم صبح یک جمعه ی زمستانی، در راس یا که حوالی شش صبح یاد خاطرات گذر کرده افتادید و با صدای بلند قاه قاه خندیدید، به طوری که تیرگی خانه ی کوچکتان هم از صدای خنده های دهشتناک به وحشت افتاد، حتما حتما در اندیشه ی درمان فرو روید و خیال چاره. در این نشانه، علائم بسیاری از انواع پریشانگی های...
-
.........................!
جمعه 2 بهمن 1394 05:41
نفس نمی کشم که در تو بی تو بمیرم به آتشم بکش که جان تازه بگیرم + پنج و چهل و دو دقیقه ی صبح! و فکر می کنم این بیداری ها نعیب مرگیست از دور! سرم سنگینه و بی خواب.
-
داستان 1
جمعه 2 بهمن 1394 03:02
کنارت نشسته ام و دنده های ماشین ات به خوردش می روند. ساعت شش غروب است, این ساعت می تواند چه اتفاقاتی را که به ظهور نکشاند, شیشه را پایین می دهم, باد و باران با هم توی صورت ام می خورد, امان, امان از این بارانِ مدام, از این باد از این تکرارِ گه گاه. باد میان موهایم می پیچد, سر ام داغ شده, از ات می پرسم شعر هایم را چاپ...
-
تا جنون فاصله ای نیست از این جا که منم!
پنجشنبه 1 بهمن 1394 11:13
اگه فهمیدید که تنها افیون شما خلوت یک نفره ی شماست و در جمع نفس های عمیق عمیق می کشید که احیانا زیر گریه نزنید یا که عصب هایتان از اختلال نمی رند، بدانید وضعیت خیلی حاد است، یک مسکنی شبیه درمانگری افیون گونه ی خلوت تاریک خود بیابید و به آن پناه ببرید. ضمنا، هر آدمی توان این را ندارد که بشود با خیال راحت از درد های در...
-
!
سهشنبه 29 دی 1394 22:50
شاید که گرم تر شود این سرد پیکرت هان, آبشار! من دگر از پا فتاده ام جنگل در آستانه ی بی مهری خزان من در کنار دره ی مرگ ایستاده ام. + اخوان
-
گریه کن!
دوشنبه 28 دی 1394 02:27
گریه کن دخترکم, گریه کن عزیزکم! گریه کن چرا که گریه از غم های نهان ات کم می کند. گریه تو را از اندوه ازلی و از واهمه های شبانگاه های بی خواب دور می گرداند. گریه ساده ترین تعریف برای غم هایت است حتما, غم های فرساینده, غم های بر دل نشسته از شب و روز های همه شبیه. تو باید تمرین کنی برای گریه کردن, باید بدانی که گریه زیبا...
-
یک خواهر
جمعه 25 دی 1394 16:10
آخر یک روز نامه ای به فریبا وفی خواهم نوشت, و در آن پس از گرفتن اجازه برای دست بردن در مضمون داستانش, نوشتن داستان کوتاهی را آغاز خواهم کرد که ابتدایش اینگونه آغاز شود: خوب است آدم یک خواهر داشته باشد, یک خواهرِ بزرگ ترِ خوب! این احساس خوبی است که آدم وقت هر سفر یا بیرون رفتنی به چشم های دختری نگاه کند که طعم مادرانگی...
-
می هراسم!
چهارشنبه 23 دی 1394 01:43
هراسم از فرداست که خواب هایم به همین بی خوشی خواهند ماند یا نشاطی می رمد در ان ها, هراسم از فرداست که نکند دلبری برود و دلشدگان را بی خبر بگذارد, هراسم از فرداست که روز های نیامده در تکرار حل شوند! نمی دانم که فردا, ما ترکِ سری خواهیم گفت برای دردسر نشدن؟ نمی دانم فردا که بیاید ما به تمام خیابان های نرفته قدم خواهیم...
-
....
سهشنبه 22 دی 1394 22:48
به مادرم گفته بودم, ما توی یه جی غریبی از تاریخ وایسادیم, گفتم که چقدر ملتهبند این روز ها و شب ها, چقدر دلم شعر می خواهد و راستش بیشتر از شعر دلم گفتگو می خواه, یک گفتگوی دل خواه که دیگر نشود توی اش شنید فلان فروشگاه شهر شال های رنگی اش را به حراج گذشته و با خوردن به برنامه ی غذا ها می شود وزن اضافه کرد, چقدر تنها می...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 20 دی 1394 00:14
کنکور چه واژه ی غریبیه...
-
فهم!
شنبه 19 دی 1394 22:12
نمی فهمم من توی برهه ای غریب از تاریخ ام یا روز ها, نمی فهمم غربت تا به کجاست, نمی فهمم غربت به را به چه شکلی باید نوشت, نمی فهمم چای خوردن بی قند غریب است یا قریب, نمی فهمم که دی کجایش ایستاده است, نمی فهمم نوشته هایم کجان, نمی فهمم بلیط کنسرتم درست کی می شود, نمی فهمم این حال, چه حال گند مزخرفی است, نمی فهمم این همه...