آپوپتوزیس

وقتی که روز آمده اما نرفته شب!

آپوپتوزیس

وقتی که روز آمده اما نرفته شب!

!

شاید که گرم تر شود این سرد پیکرت

هان, آبشار! من دگر از پا فتاده ام

جنگل در آستانه ی بی مهری خزان

من در کنار دره ی مرگ ایستاده ام.

+ اخوان

گریه کن!

گریه کن دخترکم, گریه کن عزیزکم!

گریه کن چرا که گریه از غم های نهان ات کم می کند. گریه تو را از اندوه ازلی و از واهمه های شبانگاه های بی خواب دور می گرداند. گریه ساده ترین تعریف برای غم هایت است حتما, غم های فرساینده, غم های بر دل نشسته از شب و روز های همه شبیه. تو باید تمرین کنی برای گریه کردن, باید بدانی که گریه زیبا ترین مدفوع از نهان گاه های روح آدمی است, که گریه را به خون دل باید سر داد, گاه با هوار, گاه در خلوتی سخت سرد و تیره و غم افزا!

دخترِ عزیز ام گریه کن, گریه برای کلمه هایت که قرار بود روزی از آن ها برایم ساعت ها حرف بزنی, گریه کن برای ماهتابی که دیگر نمی تابد, برای روز هایی که دیگر نمی آیند, گریه کن برای گرد های بر دل نشسته, برای شعر هایی که برای من نوشته بودی, گریه کن که اگر نتوانی اشک هایت را واقع بگردانی, آرام سنگ های دل ات بر لطافت روح ات نقش می کنند, گریه کن و حرف بزن, از غم, از اندوه های در راه, از غبار روزگارانِ رفته, از خنده هایی که در کودکی ات گم کردی و نرسید به وقتی که بزرگ شوی, رو به رویم بایستی و برایم از مستانگی شان, مستانه حرف بزنی.

گریه کن دخترکِ کوچکِ ماهتابی ام!

بگذار عشق از لا به لای غبار های پر لایه ی درماندگی دوباره چشم هایت را درنوردد, بگذار صدایت را در دست هایم بگیرم و از ردِ بغض های معرف, از رد بغض هایی که نام تو را بر شناس نامه ام خط می زند, من نیز گریه کنم! 

آری دخترکِ عزیزِ عزیزم, بگذار همیشه ذره ای اشک در چنته ی روز های پر هیاهویت باشد, بگذار اشک ها صافیِ غم ها باشند برای لطیف تر زیستن, برای پر شدنِ دوباره از اشک های نو, از غم های تازه و از سرودانِ خامشِ دلبرانه!

دخترکِ عزیز, دخترکِ کوچکِ آسمان گونم!

اشک بریز, اشک هایی از برای عشق, بگذار مطمئن شوم فردا ها آن قدر خوب عاشق خواهی شد که بتوانی اشک بریزی برای فراق و مضیق و درد از هم نفسی, بگذار آسودگی دست در آغوشِ خیال ام بیندازد, فردا هایی که غم هایی از عشق و هم قدمانگی دوره ات کردند, بتوانی میان شعر هایت, میانِ کلمات اندوه دار و سرودکان از عشق گفته, اشک هایی بریزی برای عشق, که از عشق گریستن درمانی بر تمام درد های ناگفته و نا ردِ تو خواهد بود شاید...

گریهِ کن دخترکِ کوچکِ اندوهناک من!

"+ امشب در سر شوری دارم

   امشب در دل نوری دارم 

   باز امشب در اوج آسمانم

   باشد رازی با ستارگانم

   امشب یک سر شوق و شورم

   از این عالم گویی دورم

  از شادی پر گیرم که رسم به فلک سرود هستی خوانم در بر حور و ملک در آسمان ها غوغا فکنم سبو بریزم ساغر شکنم

  امشب یک سر شوق و شورم از این عالم گویی دورم

  با ماه و پروین سخنی گویم وز روی مه خود اثری جویم جان یابم زین شب ها می کاهم از غم ها

 ماه و زهره را به تنم آرم از خود بی خبرم ز شعف دارم نغمه ای بر لب ها

 امشب یک سر شوق و شورم از این عالم گویی دورم"

غوغای ستارگان _ محمد اصفهانی

یک خواهر

آخر یک روز نامه ای به فریبا وفی خواهم نوشت, و در آن پس از گرفتن اجازه برای دست بردن در مضمون داستانش, نوشتن داستان کوتاهی را آغاز خواهم کرد که ابتدایش اینگونه آغاز شود:

خوب است آدم یک خواهر داشته باشد, یک خواهرِ بزرگ ترِ خوب! این احساس خوبی است که آدم وقت هر سفر یا بیرون رفتنی به چشم های دختری نگاه کند که طعم مادرانگی را بی هیچ کم و کاستی روانه ی دل اش کند, این که دختری آرام که از قضا خواهرِ بزرگ تریست, مدام دنبالت راه بیفتد و چروکِ پیراهنت دغدغه به دلش بریزد و پریشانی موهات, دست هایش را مدام شانه بگرداند برای پیچیدن در موهات, این که می شود هر وقت دل ات گرفت بر پاهایش سر بگذاری و از اش بخواهی برایت شعر بخواند یا داستان, این که هر وقت دل اش گرفت بتوانی در آغوشش بکشی و صدای خون های جریان یافته در سر اش با صدای خون های گذر کرده از قلب ات یکی شوند وقتی او بتواند یکی از گوش هایش را به سینه ات بچسباند, وقتی بتوانی در خیابان دست هایش را بدزدی از سرمای هوا _که خیالت راحت شود کسی هست که بی آن که لازم باشد عشق اش را حتی به اندازه ی ذره ای از دید مردمان نهان کنی _ که مطمئن شوی لطافتی در جان ات حل شده است یا این که دست هایت بتوانند به وقت هر اندوه  بی هیچ منعی اشک از پلک هایش پاک کنند. یا وقت خرید کردن, مثل لباس خریدن, کتاب خریدن و نشستن در کافه ها مدام حرف هایش را بشنوی و بترسی از اخم های با لبخندش اگر رنگ لباسی را که او پسندیده, برنگزینی. و مطمئن باشی او همیشه کتاب های عاشقانه تر و دردمند تری از عشق و زیستن برمی گزیند و در کافه ها حتما او بهتر می داند که چه چیز سرمای دلتان را گرم تر خواهد کرد.

خوب است آدم یک خواهر داشته باشد, یک خواهرِ بزرگ ترِ خوب...

می هراسم!

هراسم از فرداست که خواب هایم به همین بی خوشی خواهند ماند یا نشاطی می رمد در ان ها, هراسم از فرداست که نکند دلبری برود و دلشدگان را بی خبر بگذارد, هراسم از فرداست که روز های نیامده در تکرار حل شوند!

نمی دانم که فردا, ما ترکِ سری خواهیم گفت برای دردسر نشدن؟ نمی دانم فردا که بیاید ما به تمام خیابان های نرفته قدم خواهیم گذاشت یا نه, نمی دانم غریبانگی فردا را درمانی خواهد بود یا نه, نمی دانم و این ندانستن اصلا حس خوبی نیست, این که کتاب ها غریبه شده اند, فریبا وفی بر دست هام می ماسد, شیمی حالم را بد می کند و دیگر حوصله ای ندارم تا بلند بلند حافظ بخوانم و مست شوم! آه, اه که چقدر التهاب با رگِ این روز ها بازی می کند, آه که چه شب های بی خوابیست و روز های عشوه گری از عطرِ خواب, چه شب های مستی است و چه روز های بد مستی, چه غریبانه می خواند که مفلسانیم و هوای می و مطرب داریم, چقدر میان خواب های روزانه می شود وصال یافت و اتفاقات ناب,

هراسم از فرداست که نتوانم بفهمم این عکسِ کوچکِ کوبیده به دیوار را تا کجا دوست دارم, که نفهمم چه مسخی است میان واج هایش وقتی آرام هر روز به چشم هایم مشق می زند که: رادیو 7

اتاق کوچک من به باد عاشق است, به باد بی سامان, اما, اما کجاست خانه ی بادی که برگیرد نشان اندوه های بی سر و ته را از میان گل های قالی, از میان لیوان های چای, و از من, از منِ منِ من!

و این اتاق به شبیه افیونی است که هر بار مست تر ام می کند و تشنه تر, که هر بار خیالم برای خودم خالی می ماند, که هر بار شبانه ای, یک باره نفس ام از هوایش می گیرد, که هر بار فکر می کنم شعر, به قدر درد, درمان دارد و نشئت, که درمانگرِ افیونِ نفهمِ دیوانگی است, درمانگر ناخرسندی و بی خوابی و غم و غم و غم!

به مادرم داستان برادرِ فریبا وفی را دادم که بخواند, و خواند, و وقتی شروع به خواندن کرد به نگاه کردن اش نشستم, به این که روزی بوده که تا به چد جوان و شلنگ سیر می کرده است, به این که از همان سال های دور صدایش همین حجبِ تنیده را داشته و داشته, به اینکه اگر او ادبیات می خواند حتما رفیقِ خیلی خوبی می شد برای بی خوابی های شبانه و مستی های درمان گرِ شعر!

هراسم از فردا هاست,  از فردا های نیامده ی رو نشده است...

+ مگر لیلی نمی داند که بی دیدار میمونش

   فراخای جهان تنگ است بر مجنون زندانی؟

+ ما ترک سر بگفتیم تا درد سر نباشد

  غیر از خیال جانان در جان و سر نباشد

....

به مادرم گفته بودم, ما توی یه جی غریبی از تاریخ وایسادیم, گفتم که چقدر ملتهبند این روز ها و شب ها, چقدر دلم شعر می خواهد و راستش بیشتر از شعر دلم گفتگو می خواه, یک گفتگوی دل خواه که دیگر نشود توی اش شنید فلان فروشگاه شهر شال های رنگی اش را به حراج گذشته و با خوردن به برنامه ی غذا ها می شود وزن اضافه کرد, چقدر تنها می شوم میان این همه گفتگو, چقدر حال دل ام خوب نیست, چقدر دلم برای روز های بلاگفا تنگ است, چقدر هنوز دل ام می خواهد یک نا ممکن نگران ام باشد و منتطر...

کلمات ازم فرار می کنند و شعر ها, دل ام می خواهد اتاق کوچک ام دالانی داشت به جهانی دگر برای کمی ناپدید شدن, برای رسیدن به تکلیف و برای بازگشت به روز های از سر گذشته ی پاییز, دل ام می خواهد از ابتدای خیابانی شروع کنم به راه, شروع کنم قدم از پی قدم, و حرف هایم را گوشِ دانایی بفهمد, غریب ام و نمی دانم مادرم معنای حرف هایم را می فهمد یا نه..

شاید خودم هم نفهمم دیالوگ هایی که نغمه ثمینی و حسن فتحی می نویسند تا به چه حد مرا با خود می برند, حتی در این متن...


کنکور چه واژه ی غریبیه...

فهم!

نمی فهمم من توی برهه ای غریب از تاریخ ام یا روز ها, نمی فهمم غربت تا به کجاست, نمی فهمم غربت به را به چه شکلی باید نوشت, نمی فهمم چای خوردن بی قند غریب است یا قریب, نمی فهمم که دی کجایش ایستاده است, نمی فهمم نوشته هایم کجان, نمی فهمم بلیط کنسرتم درست کی می شود, نمی فهمم این حال, چه حال گند مزخرفی است, نمی فهمم این همه طلب حرف از کجاست, این همه طلب صحبت, طلب کلمه, گفتگوی طولانی, نمی فهمم کجا ایستاده ام دقیقا, نمی فهمم که گاهی چقدر عصبانی می شوم سر آدم ها وقتی قرار باشد بی اجازه پا در حریم شخصی ام بگذارند, وقتی آدم هایی بیایند و سر ات داد بزنند, نمی فهمم که چرا وقتی گوشی ام را گرفت و جلوی چشم خودم از تمام راه رو هایش عبور کرد سرش داد نزدم, نمی فهمم چرا انقدر رنجور شده ام که می توانم از رفتاری شبیه همین سرک کشیدن در گوشی هم عصبی شوم با این که اصلا موضوع مهمی نیست, نمی فهمم...

تنها درمان این روز ها, غرق شدن در ادبیات است, خواندن, با صدای بلند خواندن برای گذشتن غم ها, درمان نه, درمان واژه ی خوبی نیست برای حالا, دل ام حالت های زیادی می خواهد, مثلا در باران شیشه ی ماشینی را پایین بزنم و سر ام را بیرون ببرم, و هی بگردم در شهر, دل ام غریب است, خودم غریبم اما نمی فهمم چرا, حالا می توانم از صدای خواهرم عصبی شوم و هیچ دوست نداشته باشم بشنوم, حالا می توانم چند تا برگه را ردیف کنم و بعد پاره شان کنم و بعد هم توی پلاستیک بازیافت بریزمشان...

وقتی گوشی ام توی خانه جا ماند و وقت برگشت دیدم ده بار زنگ زده, و فهمیدم یک دیدار از کف ام رفت در این همه تمنای صحبت, عصبی شدم, از این که چرا قبلِ آمدن خبر نداده بود.

چه غم گینیِ بی سببی...

گاهی انقدر عصبی می شی که که یه حجمه ی مهیب ناحیه ی روی شش هات رو می گیره...

دوست بداریم!

دارم به این فکر می کنم که آدمی بعد از هر شکست چگونه می تواند همه ی افتادن ها و شکستن ها را هضم کند و دوباره شروع کند. به این فکر می کنم که اگر این زندگی مجازی نبود چه بر سر تنهایی ازلی آدم می رفت خصوصا در عصر حاضر, چه می شد اگر نبود این پیام های گاه گاه و وصل بودنی که نشانی از بودن باشد, بودنی واقعی! فکر می کنم اگر این مجازا زیستن نبود, آدم نمی توانست آن قدر که باید دوست های هم شکل خودش بیابد, نمی توانست فکر کند که در همین شهر اش, که در همین شهر گاه غمگین و گاه شادمان, می تواند دوست هایی پیدا کند که هم دل باشند و هم زبان, که بشود با آن ها نمایشگاه نقاشی رفت و کتاب خرید و بعد آن اصلا پشیمان نشد. فکر می کنم که اگر این مجازا زیستن نبود, چقدر از کتاب های خوانده ی ما الان در کتابخانه نبودند و با چقدر شاعران تازه روییده آشنا نمی شدیم؟ فکر می کنم که اگر فلان پست را در اینستاگرام ندیده بودم آن روز در آن کتابفروشی قطعا باز می ماندم که از میان کتاب های فریبا وفی کدام را بردارم, اما همین که مثلا آن عکس یادم می آید, کتاب ترلان فریبا وفی را بر می دارم که شاید آدم با کس دیگری که دورادور می شناسد و حس می کند شبیه حواس خودش چیز هایی در او هم هست, حس هایی را شریک شود, و اصلا حس خوبی است که کتابی در کتابخانه ی تو باشد و همزمان در کتابخانه ی دوستی آن سو تر هم!

دارم به این فکر می کنم که نکند واقعا این مجازا زیستن خودش یک زندگی واقعی باشد, لااقل برای من! می توانم با تحکم ادعا کنم که در این مجازا زیستن شاید من دوست های بیشتری دارم که می توانم با آن ها در باره ی مسائل دل خواه حرف بزنم و از حواس دل خواه شبیه, مست شوم! این جدای از مبحث دیدار های واقعی اجتماعی است, که نمی شود کتمان کرد نیاز عمیق انسان را به لبخند و دیدار, نمی شود کتمان کرد نیاز انسان را به تلاقی نگاه, اما حرف من این است که این روز ها انگار آدم هایی شبیه خودمان, در مجازا زیستن, بیشتر اند تا واقعی زیستن, فکر می کنم شمار کسانی که در ارتباط مجازی می توانم ادعا کنم که می شود با آن ها به یک کنسرت خوب از یک موسیقی خوب رفت, خیلی خیلی بیشتر از آدم هایی است که در زندگی واقعی ام سیر می کنند. انگار این دنیای مجازی پیدا شد که هر کدام از ما همدیگری را که بیشترین شباهت را با خودمان دارد بیابیم و با او حرف دل بزنیم و حتی گاه این رفاقت ها را به جهان نگاه های در هم و حرف های واقعی و چند دیدار ساده در خیابان بکشانیم. انگار این جهان مجازی پیدا شد تا شاعران نو رسته پی هشتک های خورده را بگیرند و ببیند چقدر خوانده می شوند, چقدر شعر هایشان درز کرده به این سو و آن سو و چقدر کسانی با شباهت قریب, شعرهایشان را دوست داشته اند بدون ان که کتابی چاپ کنند.

فکر می کنم گاهی می شود با همین کلمات و عکس هایی که برای هم می گذاریم, با همین شباهت های قریب, با همین پیدا شدن ها که چیز عجیبی است در میان گم گشتگی  های جهان واقعی, می شود عاشق شد, می شود زندگی کرد, و گاهی برخی شباهت ها می توانند امید برویانند در دلی.

فکر می کنم پست های شب امتحان با اعلان های آزردگی از نخوابیدن های طولا, چقدر می تواند تسکین دهنده باشد و گرداننده, چقدر می شود با همین نگاه های از دور عاشق شد, زندگی کرد, امید گرفت, چقدر می شود حس کرد که وقتی در زندگی مجازی ات نیستی, چند نفر پی ات را می گیرند تا ببیند آخرین بار مجازی زیستن ات کی بوده و چه ساعتی, چیزی که انگار پوچی اش در زندگی واقعی مان عجیب روشن است و عیان, این که وقت هر عبور یقین بدانی چشم هایی نیستند تا رد عبور کردنت را از عرض خیابان بپایند و نگران باشند که بار بعد کی خواهی آمد برای بلعیدن هوای همان قرار, این که عشق, سرمای نبودن عشق و اصلا یخ نبودن رابطه ای صمیمانه در دنیای پر گرد واقعی مان چقدر گلوگیر و عیان است, چه درد مضحکی است و چه قرار تلخی, وقتی عشق, لطیف ترین جنبه ی آدمی قدغن شود در سرمای احساس و رنجش جان! و چقدر ما, من و تو مسافران خسته ای هستیم که باز هم با وجود همه ی راه های بسته ی واقعیت دست از عشق بر نمی داریم, دست برنمی داریم و مدام در تلاشیم تا ردی از هم, نگاهی در عکسی از هم, و صدایی در کلمه ای از هم, از درون کلمه ها و عکس هایمان بیابیم, که شاید, شاید درمانگرِ تننهایی واقعی مان شود. 

چقدر در عکس هایم هم پی عشقی می گردیم که شاید دیگر نترسیم از پنهان کردن اش, چقدر دارد آرام می شود, آرام آرام, جو دیدن بوسه ای لطیف از عشق که هیچ بوی بیهوده ای ندهد, فقط از عشق باشد و فقط از عشق, و چقدر دست های در هم گره, سر های به هم تکیه داده شده و دیدن عکس های رفیقانه, فارغ از محدودیت جنسیت دارد برایمان عادی می شود و لطیف, چقدر خوب است که دیگر از هم نمی ترسیم که فکر کنیم برای جنس مخالفامان طعمه ایم یا که گرگ, چقدر خوب است که می شود از رفیقی نوشت که دست هایت روی شانه اش می رقصند, وقتی لازم نیست تا برای این رفاقت هر دو از یک جنس باشیم و شاکله, چقدر خوب است که این رقصیدن دست و تکیه دادن های به هم, هیچ بوی بیهوده ای نمی دهد در مجازا زیستنمان  _ و حتی واقعی زیستن _ و تنها از عشق است و از دوستی و از طعم پر خلوص صمیمیت...

دوست بداریم مجازا زیستن هامان را, شاید پلی شود برای یافتن واقعی خودمان, برای دوستی های نابِ بی تبصره, برای عشق, بی ترس در دامنه ی خیابانی...

همین!

چه خوابی و چه خیالی, به رد فکر می کردم, به رد چیزی بر چیزی, به هجای لحظه گانه ی حرف های مغموم.

دل ام می خواهد نفس های نیلوفر را بو بکشم, کلمات مهدیه را تشریح کنم, دل ام می خواهد بر گردم به خاک, به تاریکی, به قرص مهتاب که کامل شده بود حرف هایش, به کوچه هایی با بوی قرمه سبزی, به خیال, به ناممکن هایی در دامن امتداد, دل ام می خواهد برگردم به هیاهو و همهمه ی بی جلودار, به خزان, به تئاتر, به روز های بر باد رفته, به حسرت های موثر به پیراهنِ سرمه ای اتو خورده, به عینکِ بر چشم, به مو های بلند, به خنده های آن مرد, به ترسِ دهِ شب, به ماکارونی و ماست زیرِ هق هق های مادر, به دست نوشته ها و خبرنگار بودن, به صدای شجریان, به سرودِ مهر, به چند اپسیلون عشق...

+ ضمیمه ی این پست, این

بر می گردم!

بر می گردم, بر می گردم به مو های مادرم, به خانه های خیال, به کوچه های خاطره, به خیابان های شلوغ, به فیلم های متوالی, به خانه ی پدری, به آن پسرِ در صفِ سینما, به روز های سرخوشانگی نوجوانی و کباب دستی های متوالی, بر می گردم به هجای نگاه های میثم, به شمردن قاب های اتاقم, بر می گردم به برگشتن از مدرسه در هیاهوی بلوغ, به پیچیدن نمودار غلظت تستوسترون با کلفت شدن صدا و محکم شدن احساس, بر می گردم, بر می گردم به چای های هفت و ده دقیقه ی مادر, به او, به تعبیر رنگ ها, به پژوی مشکیِ سرِ حال, به حرف های تاریخی, به حسرت این که چرا یک بار گوش نداده بودم به صدایش!

بر می گردم حتما, من روزی خواهم آدم و پیغامی خواهم آورد...

مکالمه!

اولش قرار بود چند حرف ساده باشد, چند احوال ساده و چند یادِ ساده, اما حرف زدیم تا همین پنج دقیقه ی پیش, سه ساعت حرف زدیم در صفحه ی تلگرامی که پشتش عکسی دل خواهی بود و رنگی...

برایش نوشتم:

_ کاری می کردم, در گذشته می کردم, همه ی شوق گذشته مرد...

برایم نوشت: 

هنوز مردن شوق ندیدی آقا امیر.

 برایش نوشتم:

_ دیدم, مالِ تو!

نوشت:

مردن شوق اینه که تو تخیلاتت آرمان شهر بسازی, و بعد اون تخیلات رو برای یکی تعریف کنی. بعد اونم تخیلاتت رو باور کنه, آرمان شهر و کمالاتت رو باور کنه و باهاش امید بسازه که دراد به وسیله ی تو از مخمصه ی زندگی, غافل از این که باید کمر ببندی برای شکست و مرگ هرچه بافتی به کلاف رویا و مرگِ امید های اون...

نوشتم:

_ اگه اینا مردنه, دیدم! نه از عشق ولی...

نوشت: 

_فرق تو با من اینه که اگه مثلا زیست تهران قبول نشی, اگه به اولین هدف دل خواهت نرسی, باز علاقه ای به شعر و ادبیات, خبرنگاری, عکاسی و شبیه اینا هست, اما من چی؟ واقعا من چی؟

نوشتم:

_ درسته, درسته که زیست خواندن مثلا اولین رویای منه, اما طبیعتا تنهاترین نیست...

نوشت: 

_ دارم برای چیزی زور می زنم که برای منو و امثال من نشدنیه, خیالِ محضه فقط... رویا های من پشت بند هم اند, مثه زنجیر, مثه خواب های کابوس وار, اگه یکی نباشه بقیه هم نخواهند بود...

نوشتم:

_ موافقم...

+ کلمه هامان غمگین بود از یازده شب تا دوِ نیمه شب, غمگین بود خیال ها, سر من درد می کرد و دلِ او, سر من از همان درد مرموز و دل او از هزار نشده ی نشده!  خیلی صریح چشم در چشم کلمه های هم, اظهار عجز کردیم, عجزِ محض...

پل الوار

آه ای قلب محزون من 

دیدی چگونه سودا رنگ شعر گرفت

دیدی که جغرافیای فاصله را چگونه با نوازش نگاهی می شود طی کرد و نادیده گرفت؟

دیدی که رنج های کهنه را با ترنمی چگونه می شود فراموش کرد؟

دیدی که آزادی لحظه  ناب سرسپردن است.

دیدی که عشق یک اتفاق نیست, یک قرار قبلی است, مثل یک تفاهم ابدی, از ازل بوده و تا ابد ادامه خواهد داشت...

بر می گردم...

باید رگ سایه ها را پیدا کنم, خون های تیره ای در رگِ هر سکوت هست که شاید پاسخی بر همیشه ی از سر گذشته باشدش, باید به خط های مورب و گاه صافِ لیوانِ سفید پر از شکلات داغ نگاه کنم که شاید ردی از روز های نیامده را نقش زده باشند.

دلم تنگ است, دلم همان قدر تنگ ست که گریه های مادرم بر سر گلویش می آوردند. دلم می خواهد بگذرم از این روز ها, از این تنگی هایی که به منگنه می ماند میان دو تیغ, یا که به مویی کشیده از دو سوی!

چقدر خواب اندوه زاست و بیداری نامعلوم, چقدر من پرت ام میان کلمه هایی همه شبیه و حواسی که دارند می پژمرند زیرِ نگاهِ خلایی محض! چقدر دل ام تنگ است برای دوست داشتن عطرِ نانِ گرم و به اندازه ی همان شعر که به جای همه ی کسانی که ندیده ام, این بار دلم تنگ است و اندوه بار!

بر می گردم به سال ها قبل, به غم های مکتوب, به روز های سرد, به حالِ رها در بادِ خیابان, به گذر, به سرِ به درد نشسته در اریب یک خیابان مخوف! بر می گردم به سال های رفته, به آدمهای رفته که بار ها رنجیدم و یک روز آخر تصمیم گرفتم همه چیزشان را کنار بگذارم که شاید احساس هوایی بخورد به قولش! بر می گردم به دل تنگی, به شعر, به شعر نوشتن های مداوم انتهای ان دفترِ همه رنگ, بر می گردم به ندانستنِ واژه ی منفور یا که فوبیا, بر می گردم به ظهری که از سایه هایی نوشتم و از کتری هایی جوشیدن! بر می گردم به همه ی ادامه ی مطلب های عجیب که طعم من می داند و مشتق و شعر و حد و عشق! بر می گردم به چشم های آبی, دست های لرزان, دنباله ی حسابی, بحث های عکاسی, بر می گردم به دوربین دی نود, به غروب شهر در اوج, به آفتاب که می رفت آرام از چشم های سه گانه, بر می گردم به همیشه ی دل ام, به روز های پر شوق نوشتن, به خواب های بی خواب, به دربند, به اهواز به ریختن. بر می گردم به ظهری دل انگیز, به خوابی که خوب تر که نبود, به عکس هایی در ایستگاه اتوبوس,. بر می گردم...

غروب از بس زیر باران قدم زدم, فکر کنم دارم سرما می خورم! روزای گنگی, خاکستری شاید, هم خوبم هم بد, اوضاع رسیدن به آینده هم خوبه هم بد, درس هامو هم تمام کردم و هم نه و بیشتر  از همه دلم تنگ شده به معنای واقعیش, تنگ کلمه, تنگ بوی کلمه های ناب, صدای همین کیبورد, لذت حرف داشتن زیر پست ها و حرف های دیوانه ی تا دمِ صبح! حالم یه جوریه که فکر می کنم نیاز دارم خالی از دغدغه باشم و اضطراب و چند وقت برم سفر, شمال یا کویر, جایی که بیش از حد کوچه باغ داشته باشه و خانه های قدیمی! زمستان سنگینیه, به حال دوست هام نگاه می کنم, به حال مادرم که چه غریب است, به حال دوست هایی که هر کدام به گونه ای گرفته اند از روز های زمستانِ سردِ نود و چهار!

آخ که چقدر شاعرم, و شاعر بودن برای این روزای سردی پر از منطق اصلا همراهِ خوبی نیست, چقدر شاعرم که بلدم شعر بگم مدام و از هر چه فلسفه و منطق و عدد و رابطه ای دل ام بگیرد! چقدر شاعرم, چقدر, چقدر, چقدر...

نشستم به آرشیو خوانی پاییز و زمستان پارسال در بلاگفاع اخ که در بلاگفا چقدر راحت تر بودم, چقدر روان تر حرف هایم را از سر ام می ریختم پایین, چقدر آرام تر می شدم, چقدر خوب بود صفحه ی سفید وبلاگم که به پیشنهاد او سفید شد به جهت غم باد نگرفتن...

+ روی جلد شماره ی آبان 93 همشهری داستان نوشته: آدم خانه اش یک جاست دلش هزار جای دیگر...

!!!

گاهی پشیمان می شم از یک سال صبر کردن, منگنه ی خوبی نیست...

هیچ!

وقوف...

نکت به نکت از روز ها...

+ صدا چیز خوبیه و همچنین عطر, اگه این دو تا با اختصاص همراه بشن توانایی اینو دارن که تمام تو رو به سلطه ی خود در بیارن...

+ نوشته بود: حالا من وضعیتم طوریه که حتی حوصله ی مردنم ندارم! و راست می گفت...

+ دارم چای دم می کنم و حسی شبیه خلا, یا خلسه, یا منگیِ بعد یه عمل که قصدش بیرون آوردن مرکز حسی هیپوتالاموس بوده باشه همراه جدا کردن آرام قشر مخ که مباد به مراکز دیگه آسیبی وارد بشه!

+ یک کتابی توی کتاب خانه هست با عنوان جلد هشتم مجموعه آثار چخوف, که به جمع آوری نامه های چخوف پرداخته. این کتاب رو من اواسط آذر 93 از کتاب خانه ای گرفتم که حالا خیلی ازش دورم, بعد گذشت یه سال من هنوز پس اش ندادم, تاریخ برگشتش هست یک دی 93, آیا جریمه ی سنگینی پشت تاخیرِ یک ساله خواهد بود؟

+ خیال ببافم؟ ترسِ مرگِ خیال نمی ذاره زیادی خیال ببافم, اما جلو دارمم نیست کاملا...

+ کافه آدم برفی خوب است, خوب!

+ به دکتر نصیریان پیام دادم که دکتر این نوشته های شما نه چنان خوبه که توانم گفت که چقدر خوبه, دکتر خودش می فهمه که حرفمو از سعدی قرض گرفتم حتما!

+ در تازه ترین تصمیم خیال وار, قصد کردم که خیابان لاله زار رو ببلعم به وقتش, و کافه نادری رو, این شهرزاد خیلی خوبه...

+ حتما, حتما روزی نامه ای می نویسم به ترانه علیدوستی و نیز حسن فتحی و می پرسم وقتی شهرزاد را بازی کردید و شهرزاد را نوشتید, در چه حالی بودید؟

+ قصد دارم مثل نود و سه روز نگار بنویسم, فکر می کنم حیف می شه این روز های عجیب در گرد تاریخ!

+ من تو یه جای غریبی از تاریخم و روز ها و شب ها چقدر, چقدر ملتهب...

راست می گفتند!

منصوره مشیری راست می گفت, واقعا راست می گفت...

باید حواسمان به اطراف و بازگشت روابط باشد, گاهی باید خودت قبل هر چیزی آرام از گوشه ای بخزی و ترک بگی همه چیزو, قبلِ این که رشته های عصبی مرتبط با غرورت آسیب ببینن!

بابک اسحاقی هم راست می گفت, لذت پیراشکیِ داغِ داغ رو کسی می داند که چشیده باشدش...

سعیده عرفان هم راست می گفت, خیلی راست می گفت! به این مضمون که یه روزایی یا که یه برهه از زمان هست که فقط خیال بافی روادیدِ گذشتنش رو صادر می کنه, روز هایی که به زندگی دل خواهِ منحصر فکر می کنی و کتابِ منحصر و حواسِ منحصر و آدمای منحصر و کلا تمام ابعاد منحصر... اگه شد که چه خوب, اگرم نشد که طعم خیالبافیش هم مزه ی شدنشه با ملغمه ی کمی حسرت, اندوه و غم باد و نهایتا مرگ از هر نوعی, چیزی نیست خب, ساده است!

+ فروغ یه جا می گه, ناشکیبا, گه به یک دیگر می آویزند سایه های ما! اینم راست می گه! کاملا ناشکیبا...

+ متاسفانه یه شعری سه ماهه توی سرم وول می خوره و و منتظرم یه شرایطی پیش بیاد که این شعر متناسب این حال و هوا باشه و منم به یه شخصیت فرضی بگمش, می گه که:      تو آن نئی(نیستی) که توانی خستگان بلا را        به کام دل برسانی و جان به لب نرسانی. دعام کنید پیدا کنم این حالت رو!!!

برم تست بزنم و به خیال های بیولوژیستانه برسم, فعلا...

شرح حال نویسی, باز

بعد از چند باره دیدن شهرزاد, دارم آهنگ غزل شاکری رو که نیلوفر فرجیان پیشنهاد کرد گوش می دم, حال ام خوبه و حال دل ام کمی نه راستش! فردا قراره با مادر بریم دم صبح رو ببلعیم و من اصلا خوابم نمی بره! دارم زندگی رو جارو می کنم از جای گزینی عکس های مجازی تا جای گزینی محل کتاب های توی کتاب خانه.

کمی نگرانم, کمی نگران این هفت ماه و عاقبتش, حق بدید, اما خوب می شم بی شک!


+ پارسال همین حوالی بود, از قضاوت شدن ترسیدم, قضاوت شدن بی رحم, امیدوارم بفهمید دقیقا چه نوعی رو می گم. فکر می کنم آدما همیشه حواس و راز های سر بسته ای دارن, لطفا, لطفا سریع قضاوت نکنیم (: چیزی نشده فقط می ترسم و حق بدید که بترسم...

+ فکرم اصلا روشن نیست, اما بین خودمان بماند که دارم روشن نگه می دارمش که که که نمیراندم... اصلا هم مدعی این نیستم که با جا به جایی کلمات اول این خط صفتی بسازم که ادعا کنم وصف کننده ی منه, نه اصلا...

+ دو تا کتاب وقتی تو را دوست دارم به نوشته ی کریم پورافضلی و تا کنار درخت گیلاس به نوشته ی ابوالقاسم اسماعیل پور، امشب هم غمگینم کردن و هم امیدم دادن... داستان این دو تا رو باید مفصل بنویسم!

بنویسید, نگذارید که بپوسد خیال نوشتن, و پاپرهنه ی عزیز ادامه بده به اجتماعی نویسی!

همین _ دوست دارمتان...

د ر م ا ن د گ ی

سر ام درد می کنه و این سر درد نه از سرِ کم خوابیه و نه از سرِ پر خوابی! در طول این هفته ی نوسانی گاه شده که دو ساعت خوابیدم و گاه که هشت ساعت, اما انقدر کوفته ام و خسته و در هم و داغان که نمی شه گفت چقدر! دل ام می خواد همه چیزو ترک کنم مدتی, ترک و رفتن, به جایی که حتی اسمشم درست ندانسته باشه و ندانم. فکر می کنم خسته ام و دوباره این خیال های مرموز رفتن و رویا چمیده تو سر ام! سر ام درد می کنه و این تمامِ حوصله ام رو گرفته, اصلا حال خوبی ندارم در این دمِ صبح پنجشنبه ی بارانی, سر ام وحشیانه درد می کنه و معده ام وحشیانه تر. فکر کنم باز کلمات پرت می شن به سمت دیواره های سر ام! 

دعا کنید که کلمات را قتل عام نکنم و دریچه ی رویا را نبندم! حالا فکر می کنم این خمودگی های زمستانه و پاییزه رسمِ منن, آن چنان که تمام تن و توانم رو لمس می کنن! خسته ام, اما نه دلم می خواد بخوابم و نه بیدار باشم...