آپوپتوزیس

وقتی که روز آمده اما نرفته شب!

آپوپتوزیس

وقتی که روز آمده اما نرفته شب!

خب دیگر، توی زندگی آدم همیشه روز های لعنتی هست. از آن روز هایی که به قول همان جمله ی معروف آناگاوالدا دوست داری سر ات را جلوی پای ات بگذاری و با تمام قوا شوت اش کنی. 

هر وقت که گیر می کنم وسط این زندگی، هر وقت که ثانیه های زمان به جان ام چنگ می کشند و من می نویسم، مرا نخوانید. رد شوید، رد شوید از کنار حجم کلماتی که سر ام را تنگ دیده اند و جاری شده اند به این صفحه ی سفید. آن وقت ها می توانید با خیال راحت از من عبور کنید. که این عبور هیچ حسرتی در جیب هایش ندارد. شبیه یک میعاد گنگ در لجن.

اما خب حالا که بهتر ام، می توانید باشید، خوب باشید و این جا هم باشید. حضور در دل آبی حال و مستی موقت. 

حالا که خوب ام و دنیای درونی ام حال اش خوب است. کتاب ها را خوانده ام، فیلم دیده ام و حس می کنم امروز را منفعل به سر تکردم.

باید برایتان سر فرصت مفصلا حرف بزنم از این جهان متلاطم ویران سر ام...


خیلی مخلصیم!

اعتراف

یکی از ترس های شایع من در این روزگار بلاتکلیف درونی این است که مثلا بعد از مدت ها احوال یک دوست خانوداگی را بگیرم که قدمت بودنشان شاید از سن من هم بیشتر باشد. این که بعد از چند بار آمد و شد تصمیم را بگیرم و یک پیام بلند بالا بنویسم و از خودشان و حال شان و زندگی شان بپرسم و بعد, وقتی انگشت ام روی قسمت ارسال رفت, بلافاصله پشیمان شوم. پشیمان از واکنش پس اش, پشیمان از سردی احتمالی اش که برای روز های مدیدی مرا به چنگ خود جا به جا می کند و مدام از ملامت خواندن برای خودم که اصلا در این عصر سرد کی حوصله ی جز خودش را دارد که به عبارتی تو فیل ات یاد هندوستان می کند.

بعد هم تلخیِ ملامت با آتش خود پریشی در هم می آمیزد. فکر می کنم همین خود ام, همین شخصیت داغانِ باد زده ی روحی خود ام از ترس چه است که گاهی چند ماه تلفن ام را خاموش می کند و از هیچ طرفی انتظار خبری ندارد. شاید برگردد به این قضیه. این که می ترسم کسی بعد مدت ها شماره ام را بگیرد و فرط آدرنالین برای شنیدن صدایم رگ هایش را از هم بدرد و بعد من آن روز آن قدر داغان و دل مرده باشم, که حتی رمق کشیدن صفحه ی گوشی و کشیدن سه واج الف, لام و واو را نداشته باشم که با نیروی کمی بگویم:  الو. می ترسم که نکند سردی ام غروب دل گیر اش را به بازی بگیرد وقتی برای فرار از آن غروب وحشی احتمالی به امید صدای من پناه آورده بود. می ترسم آرام و ناخواسته گند بزنم به حال کسی, گند بزنم به عبور خاطرات بر ذهن اش و بعد هم خودم گرفته تر از او زندگیِ مسکوت ام را بگذرانم.

این ترس, این ترس همیشگی همیشه با من است اما گاهی که این ترس ابعاد یک ترس ساده را می درد, جهان برای ارتباط گیری با من, در بسته ای را باز می یابد که قطوری اش گاهی خودم را از وحشت تنهایی مردن می ترساند.

شاید, شاید به همین دلیل است که هنوز می ترسم احوال بگیرم, می ترسم جواب دوست های قدیمی ام را بدهم و برایشان بگویم سرانجام تمام امید هایی که به من داشتند پوچ شد و من حالا چیزی در دنیای کوچکی ندارم که برایشان شرح دهم از آن و انتهای تمام القابِ نسبت داده شده از سوی آن ها به من و امید های خودم چیزی جز پوچیِ پس از یک خوابِ عصرگاهی نیست به واقع. و شاید باز به همین جهت است, به همین ترس و به همین کرختی که از روز اول فروردین تصمیم گرفته ام به معلم عزیز قدیمی ام تلفن کنم و حال اش را بپرسم و بی خجالت بگویم چقدر دل تنگ اش شده ام, که اصلا بگویم من آن قدر که به شما مدیونم, به همه ی آدم های جهان نیستم, بگویم که چه قدر حاضرم یک بار دیگر بنشینم و به حرف هایش گوش دهم, یک بار دیگر برای پرسش هایش جوابیه های تلگرافی بگویم و از تحسین هایش مست شوم.

چیزی در این روز های بهاری, در جهان کوچ ام نمی گنجد, دعایم کنید اگر حال دلتان خوب است...

!

این وحشت بی شمار که مرا به بر می گیرد, از خواب آشفته ی تاریخ است. 

به جان خانه ام می افتم, کتاب های امانتی را جدا می کنم که سر وقت پس بدهم, کتاب های نیمه خوانده را دوباره می چینم توی کتاب خانه تا این عزم واپسین هم کارِگر ام نشود. ظرف ها را خودم می شویم, و حیاط را آب می پاشم که شاید برود از خانه ام این کرختیِ بسیار و این هوای مسموم.

آلبوم های موسیقی را کنار هم, در طبقِ میز می چینم, فیلم ها را کنار هم و ساز خاک گرفته ام را هم کنار دیوار می گذارم.

یک چیز هایی می شنوم, شبیه دیالوگ مثلا, چیز هایی شبیه دیالوگ از احسان کرمی مثلا:

گاهی باید راهت عوض بشه, گاهی که راهت عوض می شه مقصدتم عوض میشه.

خیلی فرقه بین این که وقتی می رسی خونه خودت چراغ رو روشن کنی یا این که چراغ خودش روشن باشه.

فروغانه!

نگاه کن که غم درون دیده ام چگونه قطره قطره آب می شود

چگونه سایه ی سیاه سرکشم اسیر دست آفتاب می شود

نگاه کن، تمام هستی ام خراب می شود

شراره ای مرا به کام می کشد

مرا به آب می برد

مرا به داد می کشد

نگاه کن تمام آسمان من پر از شهاب می شود

تو آمدی ز دور ها و دور ها

ز سرزمین عطر ها و نور ها

مرا ببر امید دل نواز من

ببر به شهر شعر ها و شور ها

نگاه کن که نور شهر به راه ما چگونه قطره قطره 

نگاه کن تو می دمی و آفتاب می شود

در خیابان نویسی!

خم امیدان شکسته، به دردی خواهد پیچید که تیر از کمانش و نخ از گره اش خواهد گرفت. 

درد می پیچد بر فراسوی امید، می پیچد و مرا به کام خواهد کشید. من بی امید که به نوش کشیده می شوم، نوش سکوت و مکیدن عمیق خفتگی و روحی که نمی لرزد دیگر از عبوری که طعم ماندن دهد حتی!

می دوم، تند تند از خودم به خودم می دوم. که عبث است این تواری مسموم، که عاید گریختن باز رسیدن است و رسیدن، طعم گنگ آغوش خود.

فرار می کنم دوباره، که این تواری و توالی یگانه مرهمی است که هیچ دردی را فرو نخواهد نشاند.

نفس می کشم، نفس می کشم و حس می کنم که این دواری نفس ها سینه ام را لبریز تر می کند و سر ام از وحشت بیشتر درد های دیواره اش، به تمام تن ام فرمان خراش می دهد و کندگی. کنده می شوم و پوست خواهم داد و این هجوم، و این تواری، و این توالی و این درد های مرموز تن، هنوز دامنه دارند...

اساس (2)

اگه الان خیال دارید حال مرا بفهمید و ملغمه ی حواس مرا دریابید، معطوفتان می دارم به این نکات:

یک اینکه چنان در لبه ی تیغ سیر می کنم که اگه قصد داشته باشید منو ببینید، از فرط هیجان احتمالا وجود اشیایی رو در چهار راه حلق خود حس می کنید که عنقریب از اجزای گوارشیتان می باشه.

دو اینکه انقدر شاعرم و عاقل که از هجوم این دوگانگی دارم کنده می شم، ذکر این نکته ضروریه که اگر من روزی زندگیم پایان بیابه احتمالا به یکی از این دلایله: 

1. له شدن زیر چرخ های ماشین های در گذار، وقتی دارم وسط وسط خیابان، از خیابان عکس می گیرم.

2. پاشیدگی وجود و هر دو بعد ذاتیم در اثر افتادن وسط دو عامل عاشقی که محرکش حواس درونیه و عاقلی که به دلیل القای جهان اطرافه!

سه اینکه دلم می خواد دوباره خیال های واهی دوره ام کنن، دلم یه خیال تخت می خواد، یه بلیط یک طرفه، یه لیوان چای زعفران و تکیه دادن و گلی ترقی خواندن. چقدر درگیرم و بی امید، و شنگول و فسرده.

چهارم اینکه خیلی مخلصیم!

اساس های بهاری

بخوان که با صدای تو جوانه می زند امیدم

حریق آفرینشی به هیزم تر نبودم

احسان حائری


چند نکته ی مهم:

اول اینکه آهنگ سیه موی علی زند وکیلی رو گوش کنید که در این دم بهار پر از انرژی و امیده, حتی اگه ناامیدِ ناامیدید و شبیه من خنثی و مسکوت!

دوم این که اگه اهل خواندن و نوشتن هستید _ و دوست دارید بلاگفاییان قدیم را که بلاگفا هر کدامشان را به جایی کوچاند بخوانید_ و تلگرام دارید, که عنقریب همگی دارید, تلخان را در تلگرام دنبال کنید! اینم نشانیِ تلخان که الهام اسدی عزیزِ عزیز راه برش هستش: telegram.me/talkhaan

سوم این که بخوانید و بنویسید و بخوانید باز و بنویسید باز!

چهارم این که خیلی مخلصیم!