آپوپتوزیس

وقتی که روز آمده اما نرفته شب!

آپوپتوزیس

وقتی که روز آمده اما نرفته شب!

زمین ، عابران پایان شب را می مکد...

مرا بر سرِ زلف ات بکش, عطش ناک ترین شعرِ سیرآب!

شبیه اندوه های تلمبار شهر, روی دستت مانده ام! 

تا کی, تا کجا, تا کی باید حرف نزنیم, تا کی باید عکس های گذشته را ببینیم و بعد حسرت بخوریم برای آن روز های عکس که ان موقع هم حسرت های داشتیم برای پیش از آن و حسرت های پیش از آن! برایش نوشتم: "انقدر حالم خوبه که بلدم لپامو باد کنم و گیر بدم این نفسا رو که نترکم از خوشی, اما توی همین حال هم دل ام تنگه..." نوشت: یعنی تناقض از سر و روت می باره امیر! آخ, منِ لعنتیِ من, چقدر شب ها قساوت بلدند که عهد کنند تمام خوشی های جهان را بریزند در دل ام, چقدر شب ها رفیق شده اند و خنجر به دست, چقدر شب های لعنت شده ای می شوند که بلدند تمام خوشی های جهان را در دل ام بریزند و من درست در دویِ بامداد ندانم که کی را, از کجای جهان باید شریکِ این همه شادیِ بی گمان کنم, ندانم که در دویِ شبِ زمستان چه کسی بیدار است که گوش کند واگویه های سرخوشانگی را. همایون می خواند, من با صدایش خفه می شوم هر بار, شبِ جدایی هم می خواند از قرار, همایون می خواند من تکلیف نمی دانم, من قصه دارم, هزار قصه ی نخوانده ی گم شده در اعماق. 


می فهمی, می فهمی که چقدر حالم عجیبه؟, می فهمی که دل ام, دل ام, دل ام, آخ از دل ام! بلدم, بلدم شعر بگم, شعر بگم, شعر بگم, خفه بشم, زندگی کنم, زندگیِ چیه, نفس بکشم از هیاهویِ امید, از بی قراری برای صبح که چقدر بلدم زندگی کنم, از این همه شبِ خوبِ خوبِ خوبِ بد, از این همه شب که نمی فهمند من نمی توانم این حجم از شادی های مرموز را به دوش بکشم, از این شب های روشنِ روشن که هزار نقش در دل ام می جوشد, که دل ام می خواهد حرف بزنم, حرف از همه چیز, از کودکی, از خیابانِ سردِ آن روز, از شادی ها و غم هایی که فراموششان کرده ام و ناگاه همه شان چادر کشیده اند بر سر ام, نمی فهم, نمی فهمم اصلا...

دل من بسته ی زنجیرِ سرِ زلف تو شد!

آخ, نمی دانی چه حالی ام, چقدر بلدم حرف های خوب بزنم و حالم بد باشد, چقر بلدم امید داشته باشم و همزمان دل بخواهد هیچ صدایی در دنیایم نیاید. آخ که نمی دانی چقدر سر ام می خارد که راه بروم, چقدر سر ام می خاردکه بخوابم, که هی بخوابم, که همه اش خواب باشد و خواب و خواب و نهایتا اینکه پیشنهاد بدهی برویم کمی راه برویم و کیکِ شکلاتی و قهوه ی تلخ بخوریم, اخ نمی دانی چه قدر سر ام می خارد خرید کنم, چقدر بلدم کتاب بخرم, کتاب های خوب خوب, چقدر بلدم وسط کتاب ها بمیرم, چقدر بلدم فیلم ببینم, آلبوم موسیقی بخرم و تئاتر هایی را که همیشه حسرت دیدن اجرای زنده شان به دلم ماند بگیرم و نگاه کنم. آخ, اصلا تو چه می دانی خندیدن در نیمه شبانِ یک بهمنِ بی تفاوتِ امیدوار, آن هم با صدای بلند چه طوری است, این که هر شب قاه قاه بخندی به اتفاقات با مزه ای که روزگارانی بوده اند, بخندی به خاطرات اما نه خنده ی تلخ, نه پوزخندِ تحسر آور, خنده ی بلند, خنده ی مستانه, خنده ی واقع! اصلا نمی دانی, نمی دانی که چقدر بلدم تا فردا همین موقع هی این جا و آن جا بنویسم و عکس منتشر کنم و قول بدهم که کلمه هم کم نیاورم, چقدر بلدم برای آدم ها شعر بخوانم و برای خودم, چقدر به حافظ بخندم و در پایان هر غزلی که با صدای بلند جار اش می زنم به گوش های خانه ی کوچک ام, حس کنم دارم خفه می شوم از اندوه و اتفاقات, چقدر بلدم شهرزاد ببینم و روی هر سکانسی که از شهرزاد می گذرد, فکر کنم حرف های آن نقد چقدر دل انگیز بود و درست که شهرزاد نماد همیشگیِ عاشقانِ تاریخ است, که آه از تاریخ, آه از تلخی و شیرینیِ روزگارانِ آمده و نامده, آخ از آینده که که هر روز دندان هایش تیز تر می شود برای دریدن ات. 

آخ که نمی دانی, نمیدانی که مادر خانه نیست, که نیلو نیست, که سفر خانه را ساکت کرده, نمی دانی که حالا می نشینم و در یک خلوت دو نفره با پدر خلال می خورم, یک خلالی که وجبِ روغنِ کرمانشاهی اش به وجب های من قیاس نشود. آخ نمی دانی که چقدر خوابم, نمی دانی که چقدر می توانم با صدای همایون خودم را خفه کنم و نمی کنم, چقدر دورم و نزدیک, چقدر روز های روشنی است و شب های روشن تری و چقدر تاریخِ ملتهبی است, بهمن ماهِ هزار و سیصد و نود و چهار!

آخ نمی دانی, نمی دانی که می توانم در یک روز و یک ساعت از خود ام متنفر شوم و ساعتِ بعد خودم را دوست بدارم, می توانم یک ساعت خانه را به هم ریخته بگذارم و ساعتِ بعد بیفتم به جان هر چه که اندکی کج است, نمی دانی که چقدر شعر می خوانم و ضبط می کنم, چقدر دل ام نمی کشد که جای خالیِ سلوچ را تمام کنم, که دنیای سوفی را تمام کنم, نمی دانی چقدر, چقدر و تا به کجا حال ام خوب است و تلخ ام, نمی دانی که چقدر می توانم چای دم کنم و صبر کنم که یخ بزند و یخ که زد, سر اش بکشم!

تمام, چهار و چهل دقیقه ی صبح...

+ دیدگان خاموشِ تو, یادگار فروغ خوانی های پاییز, پاییزِ پر فروغ!

لطفا خیال باف نباشید!

سلام خواننده ی عزیزم, امیدوارم با همه ی زیبایی ها و لطافت هایی که خیال بافی دارد و قصه پردازی, تو هیچ گاه یک خیال بافِ قصه پرداز نشوی!

+ درد های آدم های خیال باف کم نیستند, کم نیستند شادی هایی که در متن سرور,  پر از اندوه اند و ناراحتی, خیال بافی مرضِ بدی است برای آدمی, آدمی که ناچار است در عصرِ پولادین و سخت شدن زندگی کند, خیال بافی همان مرضی است شاید که همه ی حکومت های تاریخ ترسیده اند, عاشقانش به آن دچار شوند. زیرا در این درد است که درمانی افیون گون, از نا کجا به دل های خیال بافان و از دل های خیال بافان به جامعه تزریق می شود, از همین درمانِ اعتیاد اور است که حجمِ زیادی از موفقیت های پژوهشی یک جامعه به باد می رود و از همین جا است که ریشه ی بزرگ ترین ترین انقلاب های جهان, جان گرفتن می آغازد.

+ این دردِ کمی نیست که آدم خیال باف سر اش را در انتهای شب های روشن داستایوفسکی از کتاب بردارد و به شیمی, فیزیک, دستور زبان و تمام علم هایی که جامعه می پسندد و عشق و خیال بافی نه, و  به همه ی واقعیت خیره شود, به فرمول خیره شود و به همه ی بند هایی که جهان تنیده و انتظار گشودنش را دارد. نور خیال بافی را به هم می زند, در نور روایت های بافته شده یک به یک بی رمق تر می شوند, به همین سبب است که در تاریکیِ محض شب, آن جا که جز رشته های طویلِ خیال بافیِ خیال باف بر کار نیست, آن جا که ذره ای نور از روزنی, به تحقق ورود نمی رسد, شاخک های قصه پردازی و خیال بافی زنده می شوند, درست عکسِ جهت زندگی, عکسِ توقعِ جامعه, عکسِ زندگیِ هر روزه ی اطراف.

+ برای خیال باف ها زندگی در شب جریان می یابد و صبح ها آن جا که باز هم نور از روزنی خود را به قصه های بافته شده می رساند, جریان زندگیِ سیالِ ذهنِ خیال باف به خواب می رود تاشبی دیگر, تا بی نوریِ محضی دیگر. این درد کمی است که یک خیال باف متحمل می شود, این اندوه کوچکی نیست, که یک خیال باف بتواند در خیال اش به متن کلمات داستایوفسکی برود و در آن دست های ناستنکا را بگیرد و از جهانِ پر اندوه تاریکِ خویش برای او روایت کند, این درد کمی نیست که خیال باف بتواند کنار آب راهِ پترزبورگ راه برود و در ذهنش تصور کند چه بازگشتِ اندوه باری به خانه خواهد بود وقتی بتواند به وضوح تار های عنکبوت تنیده را ببیند و به ماتریونای پیرِ کم عقل نگاه کند.

+ خیال باف بعد از آخرین کلمه ی آخرین سطر از کتاب هایش, از جهان خود تنیده بیرون می آید و تن می دهد به هرآنچه که زندگی کنده و او ناچار است برای پیش برد زندگی در یک اقرار تلخ به آن ها چنگ بیندازد تا مقدمه ای بسازد و بتواند شبِ پیش رو را با خیال راحت خیال ببافد و در متروکه ی بی روزنِ ذهن سیر کند.

خیال باف ها درون قصه های کتاب های کتاب خانه شان بزرگ می شوند, با قدم زدن در خیابانی که دوست اش دارند, می میرند و در فنجان های قهوه ی تلخ در یک غروبِ زمستانیِ پر مضیق, حل می شوند. اما, اما این بزرگ شدن و مردن و حل شدن را نه کسی می بیند و نه کسی می فهمد, و از این روست که تمام خیال باف های جهان, تمام عاشقان که عضوی از گستره ی خیالبافان اند و تمام قصه پرداز های جهان, تنهایند, تنهاییِ مادام, تنهاییِ ازلی که زلف به زلفِ ابدی نامعلوم گره زده است.

یک صحبتِ طولانی!

+ این که این روز ها چه قدر آدم بی هدفِ ساده ای شده ام, چقدر همه چیز تقریبا بی اهمیت است و چقدر خیالی ندارم برای سالیانِ نیامده, چیزِ ترسناکی است. وقتی فکر می کنم نمی دانم نشانی آن آدم جنگجویی که یازده بهمن نود و سه, با خودش عهد کرد که هر طور شده یک مهر نود و چهار, سرِ یکی از کلاس های دانشکده ی علوم پایه ی دانشگاه تهران باشد, تقریبا حسی بین خنده و درد به سراغِ حالِ زارِ این روز های بهمن سرد می آید. این که حالا چقدر ادم خوابیدنم, چقدر می توانم صد سال بخوابم و هر هر لحظه از بیداری ها را بترسم که باز سر ام به درد نشسته یا نه! این که چقدر اهل سکون شده ام و فرار وحشتناک است, این که خیال, دیگر زادنی ندارد در من, و دل ام نمی رود راستش حتی از کتاب های توی کتابخانه یکی را بردارم و برای کم لطافتیِ این روز های سرد, آبی بر اتش باشم.

+ دوم اینکه, یک عیب بزرگی که کتاب خواندن دارد, این است که آدم وقتی تعداد کتاب های خوانده اش بالا رفت, وقتی هر ماه تصمیم گرفت نصفِ پول ماهیانه اش را از نویسنده های تازه شناخته و از دیر شناخته کتاب بخرد, کم کم یک نگاهی در وجودش حل می شود که شبیه نگاه های اطرافش نیست, وقتی از درد کتاب هایی می خوانی و از خنده های درست, راستش خیلی از لذت های پیش پا افتاده ی زندگی ات تمام می شوند. آن وقت دیگر نمی توانی به یک فیلمِ یک دقیقه ای مسخره در گوشیِ کسی  از ته دل بخندی, یا این که دیگر نمی توانی با پیام های تلگرامی, که سر و ته نوشته هایشان به پر و بال هم می پیچد خوشحال شوی و هم زمان برای بیست نفر بفرستی اش و آن ها هم در پاسخ ات دوباره یکی از همین پیام های سر و تهِ مسخره, یا عکس های مضحک تر بفرستند. این کتاب خواندن, این یک دید تازه ای دادن به آدم, درست است که یک لذت نهان می دهد, اما در ازایش کاری می کند که تو در اطرافی که نگاهت برایشان بسیار غریبه است, روز به روز تنها تر شوی و بیشتر در لاکِ بی نور زندگانی ات سر کنی. ضمن این که این مورد در باره ی فیلم دیدن هم ثابت است, وقتی خوب فیلم ببینی, دیگر از خیلی فیلم هایی که مایه ی تحسین اطراف ات است نمی توانی لذتی ببری و مست, بخندی!

+ زندگی رویه های بی رحم زیاد دارد راستش, اصلا زندگی پر از سوال است و بی پاسخی, پر از شک هست و بی یقینی, زندگی چیز عجیبیست واقعا. گاهی میان منگنه اش له می شوی, منگنه ای که مثلا یکی از تیغه هایش اجبار است و آن دیگری نتوانستن, این دو تا را دستی از بالا روی هم فشار می دهد و تو هر چه هم که تلاش کنی باز عجز دست دور گردن ات می اندازد و از گونه های سرخ شده ی نه از شادی, بوسه های داغ بر می دارد. زندگی شاید رسم خوشایندی باشد که باز من می گویم هست, اما آدم هیچ وقت تکلیفِ پرسش هایش را نمی داند, آدم نمی داند چرا یک روز باید تصمیم بگیرد که آدمی شبیه خودش را وارد دنیایی کند که هیچ چیزش پیوسته و معلوم نیست, آدم نمی فهمد چرا باید عاشق شد, چرا باید سرود خواند و تنها نماند, اما به قول اوریانا فلایچی هیچ کدام از این پرسش ها مهم نیست, چرا که زندگی ادامه دارد, بی ما یا با ما, بی خواستنِ ما یا به تمایلی ما, هر روز آدم های کوچک تازه ای, سهم اکسیژن ریه های ما را کم تر می کنند, اما این ها مهم نیست چون زندگی ادامه دارد و آدم همیشه زیرِ اجبار هایش له می شود, فقط مجبور است که این اجبار ها را لطیف جلوه دهد برای خودش!

+ دوباره آن حواس به سراغ ام آمده اند, آن حواسی که در روز های بلوغ, آن وقت ها که با کوچک ترین حرفی دادم بلند می شد انجام می دادم. درِ اتاقم را می بستم, برق را راحت می کردم, سیم کارت ام را از گوشی ام در می اوردم و با همان گوشیِ بی سیم کارت, شجریان گوش می دادم, آخ روز های داغانِ بلوغ, از کجا پیدایتان شده باز, حالا که هر روز مصمم تر می شوم تا حساب تلگرامم را حذف کنم, برای خانه ی تاریکم پرده بگیرم تا همین نور کمی هم که تو می آید مرا ترک کند, اصلا در را هم قفل کنم, تلفن ام را توی جعبه اش بگذارم, مادر هر چه آمد صدایم کند برای ناهار, نروم بالا و سرِ یک میز با نیلوفر و مادر نانی بخورم, آخ که چقدر خوابم می آید, که چقدر خسته ام از آن کلاسِ مسخره, که چقدر دوست هایم غریبه شده اند برایم, که تا کجا دورم, که تا کجا پرت ام, که چقدر چشم های پدر بی امید است از نگاه به من, چه خواب بزرگی چادرش را کشیده بر سر ام, چه بزرگ, چه طویل!

+ دل ام می خواهد یکی بلندم کند, البته از پشت یقه م را بگیرد و بلند ام کند و ببرد و بگذاردم به تاریخی یک مرداد, اخ چقدر آسودگی خوب است, چقدر از تکرار روز هایی شبیه پارسال گریزانم, چقدر دل ام می خواهد تمام شود این همه بند و حصر, چقدر, چقدر!

س ر د م ه

آخ که نمی دانید, نمی دانید که حالا چه سردم است, با اینکه یقه اسکی پوشیده ام و یک ژاکت گنده هم رویش, با اینکه بخاری را هم تا آخر بالا زده ام و با اینکه از ساعت و نه و نیم, دوباره روز آماده ی آغاز یک توالی تکراریست اما هیچ چیز تثبیت نمی شوم, نه حالِ من و نه نوری که یازده پیش از ظهر باید توی خانه ی کوچکم بتابد. هر چه می گذرد غم های جدیدی سر باز می کنند و تکرار پر ام می کند, چقدر آن دیوار دور است, چقدر دوشنبه غروب را باید ثانیه بشمارم که بگذرد, چقدر به قولش دلم می خواهد که ببارم از آن ابرِ بزرگ. و حالا دیگر به رسم سابق هم نمی خواهم کلمات را بپیچانم که بعد ها خودم هم نفهمم جریان چه بوده, حالا روشن می گویم, کلمه ها وضوح دارند و من مات ام, نه مثل روز های بلاگفا که من وضوح داشتم و کلمات مات بودند.

گاهی فکر می کنم کاش یکی پیدا می شد, یقه ی ژاکت ام را از پشت می گرفت و می بردم و می گذاشتم به تاریخِ یک مرداد, می گذاشتم به تابستانی که تمام شود اینهمه کابوس و استیصال, اینهمه خوابِ بی لذت و اینهمه دردی که مدام محل اش در سر ام گم می شود.

های سر ام!

چند روزی که گذشتند, روز های خوبی بودن. اول از همه دوشنبه بود که به تماشای شهرزاد گذشت و بعدم چهارشنبه دیدار خانم معتضدیِ نقاشِ عزیز, بسی دل چسب بود و خوب, بعد هم که دیروز و کنسرت چارتارِ عزیزِ عزیزِ عزیز!

و چقدر دیروز اتفاقات هیجان انگیز افتاد, قهوه ی ترکِ تلخ, پیتزای زیاد برای منی که با یک چهارم اون مقدار هم سیر می شم و حتی فرا سیر!

کلا خوب بودن, بمانند این روز های ملتهبِ دو لبه...


گاهی  فکر می کنم من میان زندگی ام به یک جسم تهی می مانم که دو طناب از دو سو می کشندش, راستش نمی دانم حالم خوب است نه, سر ام درد مرموزی دارد که هر چه تلاش می کنم نمی توانم بفهمم از ازدیادِ دوپامین ترشح شده در این دو روز است یا که همان دردِ مقرر در ناحیه ی شمالِ غرب سر ام. 

گاهی که خوبم می فهمم چقدر تلخ است و اندوه زا که وقت هایی شبیه حالا باید تصمیم بگیرم و حواسِ دل خواهم بگذار لبِ جویِ قربانگاهِ مسلخِ منطق, و آرام باشم نه شاعر, چون دنیا شاعرانگی نمی خواهد, دنیا همیشه با شاعران سرِ جنگ داشته است, و دنیا همیشه با ادبیات و هنر در جدال بوده, و دنیا شیفته ی منطق است و استدلال و من هم باید باشم, باید شروع دوباره منطق وارگی, دست در دست هایم بگذارد و هم ره کلمه های نا لطیف شوم بعضا, باید از همین فردا, هشت صبح تمرین کنم, شاعر نباشم, کلمه نباشم, عکس نباشم, نقاشی نباشم, رنگ نباشم! آه چقدر روشنی خوب است, چقدر ادبیات خوب است, چقدر دل ام می خواهد بدوم, تا یک جایی که ندانم کجاست, چقدر دویدن خوب است, چقدر فرار خوب است و سکون چه بد!

های سر ام, های سرِ بد مصبِ به درد نشسته...

های!

از هر که مثل تو از ماه آمده است

از این همه بپرس چرا حال من بد است


از یاد می برند مرا دیگری کنند 

با دستمال گریه ی من روسری کنند

چشم تو را که اسم شب اش آفتاب بود

با ابر های تیره خاکستری کنند


+ سید محمد موسوی

دست غریق یعنی, فریاد بی صداییم!

هوووم, صدایت را می شنوم, صدایت بلند است. آری, دیگر می توانم صدایت را از پشت کلمه ها بشنوم! می گویم فردا دهِ صبح قرار خوبی است برای آبستن شدن به کتاب. حرف نمی زنی. می گویم فردا باران خواهد بارید, کتاب ات را نمی بندی. فکر می کنم چه مرگِ تلخی است, مرگِ شعر به دست های نخراشیده ی استدلال. تو حرف هایت مستدل است, من صدایت را می شنوم, از پشت کلمات, از نگاهی که در تنِ سکوتِ عریانی, لحظه های مطرودِ هم نفسانگی را رو می نویسد هر بار. در خیالی که تو نداری, سفر می کنم به آبادی, ماه بالای سرِ آبادی است! امان از خیال, امان از امید وقتی درآمیزد با تکه ای از خیال برای زادنِ رویا, رویا ی مو بلندِ دور, رویای خوشیِ و نمِ بی رنگ شور.چای ام تلخ است, و سرد می شود, چای ات را سر می کشی بی آن که فکر کنی چقدر تنها بودم که چای, تیغ شد بر چهار راه حلق!

نگاهت می کنم, نگاه نمی کنی که بفهمی چقدر دوست دارم در باران, در ماشینِ دود خورده از دود های حلقِ تو را بوسیده بنشینم و از شیشه دست هایم را به باران بسپارم, فکر کنم که چه حالی است, چه حال لطیفی که پشتِ سرخی سیبِ چراغ, صبر کنیم و آهنگ تلخ باشد!

چقدر دل ام می خواهد حصار ات بکشم, حصاری از برای زیل, از آغوشی که شعر ها برای شدن اش قتل شوند و بی جان! 

باید, باید به فکر خواب بود, خوابی در تاریکی, خوابی از وحشت نفس هایی که خواب است و چشم هایی که بی خواب, باید در تیرگیِ تام دراز کشید و برای روشنی فردا خیال مکتوب گفت و سرخوشی های منکوب. سرخوشی های منکوبِ هاله ای!

همین...

تا جنون فاصله ای نیست از این جا که منم! 2

اگه روزی بنا به یک اتفاق ساده، در دم صبح یک جمعه ی زمستانی، در راس یا که حوالی شش صبح یاد خاطرات گذر کرده افتادید و با صدای بلند قاه قاه خندیدید، به طوری که تیرگی خانه ی کوچکتان هم از صدای خنده های دهشتناک به وحشت افتاد، حتما حتما در اندیشه ی درمان فرو روید و خیال چاره.

در این نشانه، علائم بسیاری از انواع پریشانگی های روحی و جسمی قابل دیدن است.

و ضمنا دقت کنید که صدای خنده هایتان حتما با موسیقی متن (ترجیحا غم افزا و غم ناک) توامان باشد و جاری، چرا که وجود چنین حالتی بر غنای روانپریشانگی ها و جسم پریشانی ها می افزاید و چه بسا طی خود افزونی بر بلندای قله ها در انواع نمودار های درمانگر بیفزاید.

و ما می خندیم در شش و بیست و شش دقیقه ی صبح. و تک نوازی سه تار هم ضمیمه ی خندیدنمان.

.........................!

نفس نمی کشم که در تو بی تو بمیرم

به آتشم بکش که جان تازه بگیرم

+ پنج و چهل و دو دقیقه ی صبح! و فکر می کنم این بیداری ها نعیب مرگیست از دور! سرم سنگینه و بی خواب.

داستان 1

کنارت نشسته ام و دنده های ماشین ات به خوردش می روند. ساعت شش غروب است, این ساعت می تواند چه اتفاقاتی را که به ظهور نکشاند, شیشه را پایین می دهم, باد و باران با هم توی صورت ام می خورد, امان, امان از این بارانِ مدام, از این باد از این تکرارِ گه گاه. باد میان موهایم می پیچد, سر ام داغ شده, از ات می پرسم شعر هایم را چاپ کنم؟ اصلا می شود خواندشان؟ توی ترافیک گیر افتاده ایم, من دوست دارم, دوست دارم این ترافیک هی کش بیاید که بشود دیر تر رسید. صدای ضبط را بلند می کنم, به آسمان نگاه می کنم که ببینم می شناسمش؟ زیرِ لب تکرار می کنم: من به جز آبی نگاهت آسمانی نمی شناسم! 

نمی دانم چه پوشیده ام, اصلا یادم نبود, فکر کنم پالتوی سرمه ای, ژاکت زرشکی و کفش های رسمیِ واکس خورده, فکر کنم البته! دلم می خواهد برایت تعریف کنم که دلم چه چیز ها که نمی خواهد, چه عطر ها, چه خواب ها, چه راه ها, دلم می خواهد برایت تعریف کنم که می توانم اکر بتوانم, یک باره به خانه بیایم با بسته های بسیاری از کتاب, بیایم و یک شب تا صبح را به چیدنشان اختصاص دهم.

ترافیک از سر می رود, از چراغ قرمز هم عبور می کنیم, قرار است آرام تر برویم. به خیابان می رسیم, همان خیابانِ از رنج, قتلگاهِ خاطرات! تلگرامم را نگاه می کنم, صندوق دریافت پیام ها را هم, تماس هایی که شاید آمده. تو نمی دانی, تو چه می دانی که از خبری مدام  در گشتن ام. نگه داشته ای, پایین رفته ای, باز می گردی, لیوان کاغذی داغی به دست هایم می دهی, چه گرمیِ عزیزی. می چشم, چه تلخیِ قریبی, هنوز باران هست, اگر چه کم, اگر چه ریز, سرم را بیرون می برم, باران را می خورانم به سلول های ریه هایم!

سکوت کرده ای, لیوانِ کاغذیِ داغ ات سرد شد, سیگاری آتش زده ای, شبیه همیشه ماربرو! دلم می خواهد نقاشی می دانستم, دلم می خواهد عکاسی بلد بودم, دلم می خواهد همه ی چشم های جهان را مطیع می کردم که وقتی پک های عمیق می کشی, چالِ لپ هایند را پلک بزنند و بعد با آن پلک بسته ساعت ها بخوابند.

نگفتم! نگفتم که می شود شعر هایم را چاپ کنم؟ نگفتم که کلمات را باید در دهانم, در خون ام و در نهان ترین انبار های روح پنهان کنم, کلمات می دانند که مرا چگونه ذره ذره از من بدزدند!

تا جنون فاصله ای نیست از این جا که منم!

 اگه فهمیدید که تنها افیون شما خلوت یک نفره ی شماست و در جمع نفس های عمیق عمیق می کشید که احیانا زیر گریه نزنید یا که عصب هایتان از اختلال نمی رند، بدانید وضعیت خیلی حاد است، یک مسکنی شبیه درمانگری افیون گونه ی خلوت تاریک خود بیابید و به آن پناه ببرید.

ضمنا، هر آدمی توان این را ندارد که بشود با خیال راحت از درد های در پرده با وی گفت و غم های گران، اصلا خیلی از آدم ها توان مصاحبت و گفتگو در باره ی مسائل دردناک اجتماع را ندارند، با این گروه نهایتا می باید از حرف های سطحی گفت و از مست شدنشان خوش حال شد، پس مواظب باشید لطفا!

حرف آخر من به هر که بعد من خواهد بود که، بکوش هیچ گاه شبیه من نشوی، حتی شباهت در مقیاس کوچکی!