خب دیگر، توی زندگی آدم همیشه روز های لعنتی هست. از آن روز هایی که به قول همان جمله ی معروف آناگاوالدا دوست داری سر ات را جلوی پای ات بگذاری و با تمام قوا شوت اش کنی.
هر وقت که گیر می کنم وسط این زندگی، هر وقت که ثانیه های زمان به جان ام چنگ می کشند و من می نویسم، مرا نخوانید. رد شوید، رد شوید از کنار حجم کلماتی که سر ام را تنگ دیده اند و جاری شده اند به این صفحه ی سفید. آن وقت ها می توانید با خیال راحت از من عبور کنید. که این عبور هیچ حسرتی در جیب هایش ندارد. شبیه یک میعاد گنگ در لجن.
اما خب حالا که بهتر ام، می توانید باشید، خوب باشید و این جا هم باشید. حضور در دل آبی حال و مستی موقت.
حالا که خوب ام و دنیای درونی ام حال اش خوب است. کتاب ها را خوانده ام، فیلم دیده ام و حس می کنم امروز را منفعل به سر تکردم.
باید برایتان سر فرصت مفصلا حرف بزنم از این جهان متلاطم ویران سر ام...
خیلی مخلصیم!
ناشکیبای عزیز حالت خوبه؟
بعله خب هست
طبیعیه باو
تو خودت باش خبری نیست
منتظرم برگردی بریم باهم تو دنیای عجایب
هعی دنیای عجایب!
یه روز این بلاگ اسکای رو می فرستم هوا، ببین حالا!