آپوپتوزیس

وقتی که روز آمده اما نرفته شب!

آپوپتوزیس

وقتی که روز آمده اما نرفته شب!

منگم، منگ منگ...

به تلفن ام نگاه می کنم, تلفنی که پشت بند گوشی قبلیم خریده شد, ان یکی را دوست داشتم, چون زنگ نمی خورد, این برنامه های موبایلی را هم یکی در میان باز می کرد, غمگین بود و دل خواه. با آن گوشی فرصت این را داشتم که هر وقت خود ام دلم خواست, هر وقت دل ام برای آدم ها تنگ شد, من بهشان تلفن کنم, سرِ راس یک ساعتِ دل خواه که حالم سر جایش باشد. حالا این تلفن نو می تواند زنگ بخورد, پیام بگیرد, و تمام برنامه های موجود را باز کند, غم گین است, غم گین ام می کند...

+ حالم آن چنان که باید خوش نیست...

و من فکر می کنم دکتر فرهاد میثمی, شهرام دادفر است...

دوست داشتن های نادیده هم غم  انگیز اند و هم خیالی و دل خواه. این که مثلا در ذهن ات مجسم کنی که دکتر فرهاد میثمی با کلمه هایی که می نویسد و با حرف هایی که می زند چه شکلی می تواند باشد و چه صدایی دارد, این نادیدن را, این دوری و فراق را با مزه می کند. وقتی دوستش داری با کلمه هاش با منطق ها و استدلال هایش و با شعر خوانی هاش وسطِ منطقِ تام فضا. وقتی فکر می کنی بر چوبینی بلند تر از تخت یا که سکویی سیمانی ایستاده و دارد برای شاگرد هایش شرح می کند که حفره ی گلویی چرا در جریان تکامل تحلیل رفت یا که با دست هایش می نویسد مسیرِ تبدیل یک سیب قرمز را به انرژی.  و بعد تمام ترکیبات و استدلال ها که تمام شد, دکتر بر میگردد رو به شاگرد هایش و می خواند: از تهی سرشار, جویبار لحظه ها جاری... و سخت نیست که بفهمی از تهی سرشار, خودِ خودِ اوست و سخت نیست که بفهمی چقدر مشابهت است بین دکتر میثمی نادیده  و شهرامِ دادفر, بزرگِ عزیزِ عزیز!

سخت نیست که حال دکتر ابوذر نصری را به خیال بکشی و طرزِ خنده های دکتر کمیل نصری را, دو برادرِ مستِ خوبِ خوب که معلق اند بین تمام منطق ها و لطافت ها. سخت نیست حالا فهمیدن این که چرا کمیل نصری گوشه ی کتاب اش نوشت: تقدیم به فرهاد میثمی, معلم زیست و زیستن... سخت نیست که بفهمی غروب غمگینِ بیست و نه فروردین نود و چهار چرا بعد خواندن این جمله حدس زده بودی, که دکتر  فرهاد میثمی, دقیقا شهرامِ دادفرِ عزیز است, شهرامِ دادفرِ ناب.

یک روزی حتما دکتر فرهاد میثمی داشته در استدلال هایش غرق می شده, و دیگر چند وقتی بوده که سراغِ بیگانه ی آلبر کامو, یا شازده کوچولوی اگزوپری نرفته, دکتر فرهاد میثمی در جهان استلال هایش و در نقاطِ بی لطافتِ کلمه های شعر و عشق سیر نمی کرده, بعد ندانسته که چه سرد و چه اندوهناک دارد کوچک می شود, تحلیل می رود و نیست می شود, درست شبیه یک ماهیچه ی انسانی وقتی مدت ها ساکت مانده باشد. و تو بدانی او داشت از شدت فکر, از شدت غم, از شدت منطق و استدلال و شعر های ترک کرده ی سال ها, از گرد گرفتن سه تار گوشه ی خانه و از سال ها سینما نرفتن ها تحلیل می رفت و کوچک می شد و گاهی مثل دکتر فرهاد میثمی بر می گشت و به جای این که بگوید: چون سبوی تشنه کاندر خواب بیند آب, و اندر آب بیند سنگ, دوستان و دشمنان را می شناسم من... می گفت: دیگه آدمی نیستم که  در بند هیچی باشم, و میتانم با یک لیوان آب و چند بیسکویت خشک هفته ای زنده بمانم, اما برای خرید همین ها هم نیاز هست, به کار, به منطق, به فکر! 

او یادش رفته بود برای روحِ در راه تحلیل شعر بخواند, فیلم بگذارد و گوش کند به نوا!

چقدر فکر ریخته به سر ام, این که حال دکتر صاعد نصیریان چگونه است,  و چه حال نابی می باد وقتی زهرا سمیعی عارف مثل خواهر بزرگ های دل انگیز او را خواهرانه پند می دهد. که کاش نمی دانستم می شود در عمق استدلال هم عشق یافت و من هم می خواندم و رد می شدم, خیلی ساده, خیلی ساده تر از این!

یک روز باید بی هوا بعد از پایانِ ملاقات اش, جلوی در منتظر اش بمانم, بعد که آمد بگویم, جناب محمد امامی که تاریخ ادیان خوانده ای در دانشگاه اتریش و عربی دانی, و چه عربی دانی... داری در واقعیت غرق می شوی, داری زیرِ خشکی کلمات و قواعد و استثنا ها مدفون می شوی, داری عوض می شوی, به قول همان شاگرد دکتر میثمی!

 کمی خیال بباف لطفا, کمی خیال بباف که روح ات ترک نشود و تحلیل, و سه جلد کتاب ضابطیان را برایش در مقوایی بپیچم و ببرم که بگویم اش او هم مانند تو, با یک کوله ی سنگین دو سومِ جهان را گشته و سرِ هر دو راهی سکه انداخته است.

باید خیلی ها را ببینم, خیلی هایی که دوست داشتن شان جهان را لطیف تر می کند و دوری, سر ریز خیال است و تخیل از همه ی خوبی های یقین داشته شان در خیال ات. باید تو را هم  ببینم, عزیزِ عزیز, رفیق روز های نگارین و شب های ظالم, باید ببینم ات هم قدم قدیمی لحظه های آشفته و غم های گران, میم ترین...

در شبِ کوچک من دلهره ی ویرانیست...

باید شرح کنیم. مکتوبِ مکتوب! نوشتن دریدن همه ی بند های خود ساخته ی ما بود. تا یک جایی خوب فهمیده بودیم که این نوشتن تا به کجا می تواند غم های روزانه بروبد و برای رویا های خوش بر باد رفته و نیامده قصه های موهوم عاشقانه بخواند. از یک روزِ واحد یا که شبی ناگذر دیگر یادمان رفت که روز هایی بود به رنگِ شکوه و شوق نوجوانی, آن روز های خوب, آن روز های سالم, آن روز های سرشار. روز هایی بود که می توانستیم عاشقی کنیم و بی خیال همه ی بند های دنیای کوچک مان شویم. روز های بی دور بودن وقتی تنها کم تر از دو سال از مرگشان گذشته اما انگار هزار سال دور شده اند و هزار قدم, قدم های ما به ابدیت نزدیک تر. روز های سایه های تئاتر شهر, روز های سایه های فروغ وقتی اندوه تازه نوجوان شدن و حس بزرگی ریخته بود در ما و شعر های فروغ را همه از بر بودیم. آن روز ها که از اولین بار ها کوله به پشت انداختیم و در خیابان های شهر قدم زدیم و از بوی خوشِ برگ های نو کتابِ قرمز رنگِ شعر های فروغ مست شدیم. آن روز ها که وقتی به واژه ی منفور در قلب یکی از شعر های فروغ بر می خوردیم معنایش را باید از کتاب قطورِ توی کتاب خانه در می آوردیم که مال روزگاران دور پدر بود و همه ی صفحه هایش بوی گردِ خالصِ سال های رفته می دادند. و بعد روز هایی آمد که سرمان گرم زندگی شد و ترس از رقم خوردن بدِ آینده! روز هایی که مدام در گوشمان خوانده می شد باید برای آینده راهی باز کرد و دیگر عاشق نبود. و چه مرگ مهیبی است مرگِ عشق, مرگ لطافت زیرِ دست های منطق و تشریح, وقتی قانون ها جای تمام شعر های از بر را در ذهن اتاق و خانه گرفتند, وقتی خانه پر شد از برگه های سیاهِ نه از شعر و وقتی یادمان رفت من و تو که آن پیرمردِ آن کتاب فروشی ته طبقه ی دومِ آن پاساژ, تنها بود و چشم به راه ما. یادمان رفت که وقتی به دیدار اش رفتم با آن صدای لرزان پنجره ی اخوان را همراهم خواند, یک بیت من, یک بیت او!  و بعد هم چاووشی, و من خواندم آن قسمتی را که دوست می داشتمش: "بیا ره توشه برداریم! کجا؟ نمی دانم هر جا که این جا نیست" من و تو آن قدر در قانون و معادله و حفظیات به زور در یاد مانده فرو رفتیم که اصلا حواسمان نبود یک روز ناگاه شاید پیرمرد از خستگی انتظار به در برای رفتن ما, کتاب هایش را در جعبه های پفک و چیپس بچیند و از مغازه اش برود برای همیشه. و دیگر نبود و نمی دانستیم که کجا باید پیدایش کرد, و دیگر نبود و نبود تا بخوانیم همراه هم, پنجره ی اخوان را, یک بیت من, یک بیت او.

دو سال گذشت یا که سه سال از فوران عاشقانگی و شاعرانگی در خونِ مایِ تازه بزرگ شده, آن روز ها که نوشتن همره نفس های عمیقِ شادمانه بود, که نوشتن روزی دستِ کم چهار پست(به قولت) اصلا بعید نمی نمود. دو سال یا که سه سال گذشت و هر روز آدم های بسیار تری اطراف ام را پر می کنند که با نگاه در چشم هاشان می فهمم هیچ وقت نفهمیده اند که لذیذ تامِ خیال بافی چه شکوهِ بی ارتفاعی است و چه غمِ دل انگیزی. حالا می فهمم که زندگیِ خشکِ بی شعرِ او کجای جهان را پر خواهد کرد. وقتی عاشق نشوی, وقتی گاهی برای خودت چای دم نکنی و وقتی دو بار پشت سرِ هم در دنیای تو ساعت چند است؟ را نبیبی و وقتی قصد نکنی که بعد ماه ها تا صبح بیدار بمانی و فیلم ببینی و شعر بخوانی و بنویسی و چای دم کنی, آن هم چهار تا در لیوان های مرتفعِ عریض!

حالا فکر می کنم که چقدر سخت تر از انتظار کشیدن است وقتی آدم انتظاری نکشد. حالا می فهمم خرید دو جلد کتاب ساده از راه دور چه حسِ نابی می تواند داشته باشد, وقتی می بینم دیدن آماده شدن آن کارتِ دیر کرده, پر ام می کند از این که بعدِ رفتن پوچ خواهم شد اما پر, چقدر دل ام را میان اشاره و شست چشم هام می گرداند تا مست کندم.

من و تو عزیز من, من و تو تن دادیم به سیمانی شدنی که از جنس اش نبودیم. تن دادیم به افسردگی های مدوام و خیال های ویران گر متبوع این سیمانی شدن و هیچ یادمان نیامد که روز های شاعرانگی و دیوانگی چه عطرِ دل خواه و چه طعمِ خوش طبعی داشتند. ما بچه هایی که پشت کلمه های بلاگفا از کلمه های هم بزرگ شدیم, از کلمه های هم عاشق شدیم, از کلمه ها هم بغض کردیم, از کلمه های هم خندیدیم و از کلمات هم رگه های دوستیِ نابی را دزدیدیم و دیگر اسم من ناشکیبا ی بلاگفا نشد و اسم شما ها اسم های وبلاگ هاتان نماند. ما, من و تو, ما, من و شما آن قدر در سیمان بند ها گیر کردیم که گاهی به سرمان زد خاطراتِ ناشکیبانه های عشق و خاتون وارگی های عاشقی و خانومِ صبا سپهری بودن و مرد بارانی ماندن و آقای کیوسک شدن را چال کنیم و بیاییم توی دنیای واقعیت سرما های سیمانی و روز های بی شعر و پیام های گاه گاه از پرسیدنی و از حالی...

ما دیگر ندانستیم که روزی بود که سحرِ نخستین نگاه, کلمات را قدیسه های پاکی می ساخت برای پرستیدن و عاشق شدن زیرِ آهنگِ مردابِ گوگوش, و نمی دانم که آیا هنوز طعمِ اولین کلمات را یادت هست؟ یادتان هست که برای کلمه های هم کلمه داشتیم و روح, که انگار هر کلمه را تراشیده بودیم که تکه ای از حواسِ سینه پر کنِ عاشقی شوند؟ یاد ات هست ای نخستین نغمه ی عشق؟

دل ام برایتان تنگ شده است. دل ام برای تو مهدیه خاتون, دخترکِ رهای شهر, برای آقای مرد بارانیِ تنها, که تنها برای من می نوشت و کامنت های پست هاش همیشه بسته می ماند پس از کمی از گذرِ نوشتن پستِ تازه, برای صبا سپهری, مهندسِ دیوانه ی سهراب, که از چهار گوشه و هشت عمقِ وبلاگ اش سهراب وارگی فوران می کرد, برای آقای کیوسک که هیچ وقت معنای عنوان وبلاگ اش را نفهمیدم, شباهت های می نویسم از شهر باران در سال های نزدیک تر, پابرهنه ی عاشقانه نویس که بعد ها پا برهنه شد و اجتماعی نویس و نیز برای تینی وینی مهربانِ معلم ترین که خواهر بزرگ بود و معلم, حرف های خواهرانه ی معلمانه اش وقتی میان کامنت های سرمستِ من و دخترکِ رهای شهر پیدایش شد و برایمان گریه کرد, برای همه ی شوق و یاس و تناقض های روحی که یاد خود اش انداختیم اش انگار...

دل ام تنگ تک تک تان است رفیق های قدیمیِ خوب...

+ عنوان, فروغ.

شرح حال

فکر کردم کلمات که پشت سد ذهنم جمع شوند دیگر اجازه ی ورود به هیچ موضوع تازه ای را نخواهند داد. فکر کردم باز باید بنویسم, روی کاغذی یا که روی تاری مجازی به قولش. مدادم را میان کتابی که عاشقانه دوست داشتم اش جا گذاشتم, و همایون دارد می خواند: "شب که می رسد از کناره ها    گریه می کنم با ستاره ها"

راستش نمی دانم برایتان چه بگویم, اصلا چیزی هست که ارزش گفتن داشته باشد یا نه, راستش نمی دانم از آن تک و توک خواننده ی بلاگفا هم مانده کسی که این جایم را بخواند و باز از آن حرف های قدیمی برایم بزند یا نه, اما خب می نویسم که انگار نوشتن تسلاست, تسلای بی خودی شاید.

راستش مدام به آینده فکر می کنم و این که چه بر سر روز هایم خواهد آمد, عاشق می شوم و شما که حتما می دانید قرار عاشقی هایم از چه قرار است, کتاب خواندن به جاست و داستان خریدن به جا تر, اما خب لااقل می دانید که زیاد نمی رسم به مطبوع های عزیز برسم و برایشان شعر بخوانم.

راستش تر خیال بافی به جاست و خیال ها روان, حتی مکالمه ها هم پر از خیال بافی می شوند این روز ها و برایتان بگویم که دو جلد کتاب اینترنتی سفارش داده بودم و حالا در انشعابات پستی کشور گم شده و من شاید حالا می فهمم که چشم به راهی چه درد ویران گری است, به علاوه ی این که هر چه پیگیری می کنم هیچی به هیچس و اصلا کسی تلفن هایم را جواب نمی دهد, حالا بماند که پنج روز است به هوای هر لحظه امدنش از خانه بیرون نرفته ام و اگر رفته ام دقیقه به دقیقه زنگ های در و تلفنِ خانه را پی گیر بوده ام. گاهی هم هوس می کنم بزنم زیر همه چیز و یک جایی برایش بنویسم تو آرزوی بلندی و دست من کوتاه حتما, اصلا شاید واقعا همین طور است!

پاییز را گاهی می روم به دیدار آدم هایی که خوب اند و خالص, که این خلوص حتما درمان گرمی خواهد داشت برای درد بی درمان بی دردی و هنوز که هنوز حوصله ای دست نداده برای دیدار رفیقان دور و گذر کرده ی همچنان زنده در خیابان. و گشتن ها تنهایی است و کرمانشاه نگاری به پایان رسید هفته ی پیش و حالا زندگی به عادی ترین ورال ممکن می چرخد. خانه ام تاریک است و یک میل درونی نمی گذارد هیچ چراغی را روشن کنم, از پنجره هر روز صبح نور آرامی می زند توی خانه, خوب است...

د ر م ا ن د گ ی

وقتی که خوابی صدای نفس هایم بلند تر می شود. نمی دانم روزی می رسد که آرام نفس بکشم و راه بروم یا نه! حتی نمی دانم حالا خوب ام یا نه, حالا دارم بی راهه می روم یا ریشه های روسری پیروزی را گرفته ام و دارم دنبال اش می دوم. ببین خودت هم می دانی که من چقدر آدم یک رنگی ها نیستم, آدم توالی ها و تکرار های بی شعر, تکرار های بی داستان, تکرار های بی حرف و راه و طبع های عزیز, اما حالا دارم بی خیال همه شان می شوم, جهان بی شعر و داستان و صدای نیامده ی له شدن برگ ها زیرِ خشم پوتین هام!

حالا درمانده می شوم اما به خدا نمی گذارم باور کنم چرا که قول داده بودم به خودم که قول داده بودم...

یادم نماند اصلا چه باید می نوشتم...

د ر م ا ن د گ ی

تنم به پیله ی تنهایی ام نمی گنجید...