آپوپتوزیس

وقتی که روز آمده اما نرفته شب!

آپوپتوزیس

وقتی که روز آمده اما نرفته شب!

می هراسم!

هراسم از فرداست که خواب هایم به همین بی خوشی خواهند ماند یا نشاطی می رمد در ان ها, هراسم از فرداست که نکند دلبری برود و دلشدگان را بی خبر بگذارد, هراسم از فرداست که روز های نیامده در تکرار حل شوند!

نمی دانم که فردا, ما ترکِ سری خواهیم گفت برای دردسر نشدن؟ نمی دانم فردا که بیاید ما به تمام خیابان های نرفته قدم خواهیم گذاشت یا نه, نمی دانم غریبانگی فردا را درمانی خواهد بود یا نه, نمی دانم و این ندانستن اصلا حس خوبی نیست, این که کتاب ها غریبه شده اند, فریبا وفی بر دست هام می ماسد, شیمی حالم را بد می کند و دیگر حوصله ای ندارم تا بلند بلند حافظ بخوانم و مست شوم! آه, اه که چقدر التهاب با رگِ این روز ها بازی می کند, آه که چه شب های بی خوابیست و روز های عشوه گری از عطرِ خواب, چه شب های مستی است و چه روز های بد مستی, چه غریبانه می خواند که مفلسانیم و هوای می و مطرب داریم, چقدر میان خواب های روزانه می شود وصال یافت و اتفاقات ناب,

هراسم از فرداست که نتوانم بفهمم این عکسِ کوچکِ کوبیده به دیوار را تا کجا دوست دارم, که نفهمم چه مسخی است میان واج هایش وقتی آرام هر روز به چشم هایم مشق می زند که: رادیو 7

اتاق کوچک من به باد عاشق است, به باد بی سامان, اما, اما کجاست خانه ی بادی که برگیرد نشان اندوه های بی سر و ته را از میان گل های قالی, از میان لیوان های چای, و از من, از منِ منِ من!

و این اتاق به شبیه افیونی است که هر بار مست تر ام می کند و تشنه تر, که هر بار خیالم برای خودم خالی می ماند, که هر بار شبانه ای, یک باره نفس ام از هوایش می گیرد, که هر بار فکر می کنم شعر, به قدر درد, درمان دارد و نشئت, که درمانگرِ افیونِ نفهمِ دیوانگی است, درمانگر ناخرسندی و بی خوابی و غم و غم و غم!

به مادرم داستان برادرِ فریبا وفی را دادم که بخواند, و خواند, و وقتی شروع به خواندن کرد به نگاه کردن اش نشستم, به این که روزی بوده که تا به چد جوان و شلنگ سیر می کرده است, به این که از همان سال های دور صدایش همین حجبِ تنیده را داشته و داشته, به اینکه اگر او ادبیات می خواند حتما رفیقِ خیلی خوبی می شد برای بی خوابی های شبانه و مستی های درمان گرِ شعر!

هراسم از فردا هاست,  از فردا های نیامده ی رو نشده است...

+ مگر لیلی نمی داند که بی دیدار میمونش

   فراخای جهان تنگ است بر مجنون زندانی؟

+ ما ترک سر بگفتیم تا درد سر نباشد

  غیر از خیال جانان در جان و سر نباشد

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.