وقتی که خوابی صدای نفس هایم بلند تر می شود. نمی دانم روزی می رسد که آرام نفس بکشم و راه بروم یا نه! حتی نمی دانم حالا خوب ام یا نه, حالا دارم بی راهه می روم یا ریشه های روسری پیروزی را گرفته ام و دارم دنبال اش می دوم. ببین خودت هم می دانی که من چقدر آدم یک رنگی ها نیستم, آدم توالی ها و تکرار های بی شعر, تکرار های بی داستان, تکرار های بی حرف و راه و طبع های عزیز, اما حالا دارم بی خیال همه شان می شوم, جهان بی شعر و داستان و صدای نیامده ی له شدن برگ ها زیرِ خشم پوتین هام!
حالا درمانده می شوم اما به خدا نمی گذارم باور کنم چرا که قول داده بودم به خودم که قول داده بودم...
یادم نماند اصلا چه باید می نوشتم...
ناشکیبای عزیزم....
سلام بعد از اینهمه مدت
خوبی؟