آپوپتوزیس

وقتی که روز آمده اما نرفته شب!

آپوپتوزیس

وقتی که روز آمده اما نرفته شب!

د ر م ا ن د گ ی

تنم به پیله ی تنهایی ام نمی گنجید...

بازی تمام شد!

بازی تمام شد عزیزِ من! بازی تمام شد و هیچ یقینی نیست که فردا ما را گره ای  باشد بر پرچم آشنایی... بازی تمام شد و این, چون یک زخمِ سطحیِ عمیق در سرمای زمستان های دور, درد دارد. حالا نه از درد گفتن درمان است و نه از درمان گفتن, دردی. نمی دانم, نمی دانم فردا که بیاید من خاطر ام را جمع کرده ام یا تو, یا که فردا باران خواهد یا نه, و من, و تو نمی دانیم که آیا بارانِ فردا,  رفتن را دل انگیز خواهد کرد یا نه. چه فرق می کند غروب باشد زمان رفتن,  یا که در دامنِ پگاهی؟ بازی که تمام شده است و این عدیل ترین اتفاق ممکن به یقین است.

آری عزیزِ جان... هر روز گذشت و ما ندانستیم که عمیق ترین کشف روزانه چه خواهد بود و شب را کدام نفسی پایان بر است...

بازی تمام شد و نه این حواشیِ من, نه خواب چشم های تو و نه غروبِ گرفته ی مطبوع آبان را درمانی بر آن نیست. هنوز مانده بود از حرف هام, از آن حرف های یگانه که به گوش ات باید می زدم, که باید رنگِ بی رنگ غروب را سبز می کرد بر دست هات...

باید برایت بخوانم که این شاید آخرین صدای مکتوب بر غروب های پاییزانه شود, باید برایت بخوانم که: 

اشتباه از ما بود! اشتباه از ما بود که خواب سرچشمه را در خیال پیاله می دیدیم. حالا مهم نیست که تشنه به رویای آب بمیریم. از خانه که می آیی چند دستمال سپید, گزیده شعرِ فروغ, پاکتی سیگار و تحملی طولانی بیاور, احتمال گریستنِ ما فرآوان است...

در این دمِ اتمام به ثانیه های اندوه فکر می کنم و آزردگی, بر عالمِ آدمی, به ثانیه هایی که هزار خواب شبیخون ات بزنند بر بستر,  و توانی را راهی نباشد بر تن ات. من فکر می کنم اتمام بازی, عطفی است بر تمام آن چه که خواهد بود و بوده است...

برایت باید بخوانم, حافظ. که بگویدمان: دیوانه همان به که در زنجیر باشد. و هم من و هم تو بدانیم که زنجیر های خود بافته در لحظه های رخوت ناک دل تنگ, چه بادی بر خاکسترِ خاطره ی روحمان وزانده اند...

بازی تمام شد عزیزِ جان! دیگر مهم نیست که تشنه به رویای آب بمیریم...




به حرف هایم گوش کن لطفا!

گاهی نفوذ یک حرف به چال های روح ات, دست بر دست نفس می گذارد و او را می برد تا دور از خانه ی سینه, اما تو یاد ات باشد که هیچ وقت حرفی نزنی که غم, گوشه بنشیند در دل کسی.  چرا که قلب تو مقدر است به شکستن و نامقدر به شکستن. شکستن در خود با رگِ پر درد رنجش و شکستن دیگران در قالب  یک نوسانگر بی آرام سینه. 

تو یاد ات باشد که تقدیر, شکستن است و گذر, باختن. اما چنته ی راز های مگو را بگذار در سینه ات بماند برای فزونی ارتفاع درد, تا پر گیرد دردمندی و زیستن! من برایت خواهم گفت, برایت خواهم گفت که برایش گفته بودم: بی تردید ما تنها عزاداران تاریخ نیستیم و او نوشته بود: من, دیگر برای همیشه مرد بخدا.  برایت خواهم گفت که گفتم اش: ما نباید بمیریم عزیزِ جان ام, رویا ها بی مادر می شوند و امید, و او گفته بود آخر من نمی توانم.

من ممکن است با ماندن بروم و با رفتن, بمانم! تو یاد ات باشد که من چقدر آن جمله ها را دوست می داشتم و نام های دیگران را بر سطحی که نام گاه اش من خواهم بود.

تو یاد ات باشد که نگذاری غباری از رد حرف های تو بر دلی بنشیند که این خود طعم زیستنی می دهد توام از رهایی,. نگذاری پشتی بخمد از رد حرفی و خوابی پریشان شود از زهر نگاهی. 

تو یاد ات باشد عزیزِ جان که امید آخرین سلاح در شکست از نبرد درماندگی است, که امید قرار است و استوایی,  بر ضد خمانگیِ دل و پشت آدمی.

بی من و تو نه چرخی از چرخش باز خواهد ایستاد و نه هوایی از گذشتن, ملول!

تو یاد ات باشد که اقرار به درد, دست کشیدن به بوی کلمات سوخته و شکستن _ شکستن عمیق از درون, از آن شکست هایی که صدای مهیب اش در سر بپیچد و از خواب بیدار ات کند ناگاه_ چه درد فرایش گری خواهد داشت و چه طعمِ بیهوده ای.

ما گام گاه دیگران می شویم هلیا...

خوب ام!

خوب ام, و خوبی حال هیچ وقت یقین محکمی بر خوبی لایه های پنهان آدمی نبوده است. باید سلام کنم, سلام به غم لحظه های جدایی در بحبوبه ی یک آغاز تلخ! باید بلد باشم که در شلنگ انگیز ترین حال هم, همیشه پرهیب منغص اندوهی بلند هست که دست بگذارد روی مرکزی ترین انحنای پایه ای یک روح و به فلسفه ی یک فرورریختن نزدیک اش کند. و نیز باید یاد ام باشد که در قعر ترین غم ها هم _ آن ها که نفس از سینه  و رمق از دست ها خواهند گرفت _ همیشه مشق آرام خندی مرموز, بر لب های آدمی راه خواهد رفت تا دست لب ها را از هم برهاند برای یک عشق کوتاه از سحرِ نگاه. امشب خوب ام و باید بدانم که دیگر هیچ دستی غبار پنجره ام را پاک نخواهد کرد. و این اندوهناک ترین اقرار است که شیرینی اش مدام بدود در رگ هات...

15 مهر 94

بهتر ام!

حالا که سر ام گرم است, انگار بهتر می شود اوضاع روحی داغان. حالا می توانم راحت از اول صبح تا دمِ سپیده ی روز بعد حرف های منطقیِ جدی بزنم, تحلیل کنم و برای هزار ادعا دلیل بیاورم, اثباتشان کنم و گاهی هم رد شان. خوب ام, سلوچ همچنان به آهستگی پیش می رود, کار هایم حدودا روی مدار می چرخند و خیال ام را از گذشته ی دور و نزدیک پاک کرده ام. فقط گاهی می بینم که باز رویا در پستو های ذهن, کار تصویر ساختن اش به راه است و دست نمی کشد از این همیشه ناکام.

ماژیک سبز توی دست هام بود, سر ام درد گرفت, به شدت. دیگر سبزِ سبز ترین رنگ جهان هم برخورد اجسام واهی را به دیواره ی سر ام منتفی نکرد. سعی می کنم برای خودم مطایبه هایی داشته باشم, مطایبه هایی برای دور زدنِ روح کم سال ام که نشسته و قطره های باران درز آجر ها می شمارد _ به قولی _ . اما خب در وحشت ناک ترین نزاع های آدمی هم, گاه صلح است و گاه شروع نزاعی دیگر با دشمنی دیگر, شاعرانگی می زند زیر دلِ رگ هام و خون از سرکوب رگ به جوش می آید و قیام را شعر فرو می نشاند, داستان و سلوچ.

بیت هفتم یا هشتم بود, آمد : "صبا زان لولی شنگول سرمست    چه داری آگهی چون است حال اش؟" عکس اش را ضمیمه ی این شعر کردم و پست اش کردم به اینستاگرام!

دل ام تنگِ نوشتن در بلاگفاست, هر تلاشی در جهت ظهور کینه ای به خاطر بردن آرشیو های خاطر انگیز, ناکام می نماید. اما هر چه نوشتن در این جا, آرام نمی کند آن طور که او می کرد...

بهتر ام, اما این ها همه پلان های یک فیلم بلند است, شما که می دانید... حال همه ی ما خوب است اما تو باور مکن!

من دل ام تنگ خواهد شد برای پنجره ی آشپز خانه! شاید اما...

من بزرگ شده بودم, تو گفتی! قد کشیدن راز یک وجود نامتحد بود برای رسیدن به یک ارتفاع پست. اگر بدانی, اگر بدانی که چقدر کلمات ول دارم برای گفتن و چقدر حواسِ پرت برای خرج کردن باور ات نمی شود. اگر بدانی روح کوچک من تا به چه حد اسیر حقارت شده است باور ات نمی شود. یاد ات می آید یک روز برایت نوشتم که من مفهوم اصلی یک تناقض بلند ام؟ یک پارادوکسِ بلندِ ناپیدا که نتوانی ارتفاع اش را متر بزنی, یا حتی کیلومتر. من یک کودک جسته از کودکی بودم با تقابل تلخ هزار رازِ روز نشده. دل ام می خواهد مجالی بود برای کلمه گفتن تا بدانی تا چه حد کلمه دارم برای گفتن اما بند ها, بند های خود ساخته ام نمی گذارند بزایم کلماتی را که از من خورده اند تا بزرگ شده اند, قد کشیده اند و حالا در ارتفاع پستی به پیری ام می خندند, پیریِ کودکانه ام!

ارتفاع نابسامنی بود پریدن ام, پرواز ام و پر شکستن ام. من گفته بودم که دل ام تنگ خواهد شد برای پاییزِ پنجره ی آشپزخانه, برای کوچه ی پر برگ و برای رنوی همیشه خراب همسایه. من با تو آمدم به لحظه های نیامده, آمدم تا طعمِ خوشِ رویا, آمدم! تو اما نگفته بودی که همیشه احتمالی هست که لحظه های نیامده منغص شوند و بی فرجام, که احتمالی هست برای برگشتن سویِ روز های خوشِ نیامده... گفته بودی؟!

من گفته بودم که چیز هایی هست که جیران شعر های من اند, تو گفتی جیران یعنی؟ و من : "آهو". و ما هیچ وقت فکر نکردیم که این مکالمات بی صدا تا به چه حد شبیه مسافر شده اند.

من می دانستم غم, ضمیر به درد نشسته است و خواب! خواب مخرب چال های روح بود در روزگار سکون و ماندگی, در روزگار حرف و شکوه, که از شکوه دردی می گفت. من گفته بودم :    " از دل غبار غم به گریستن نمی رود        این خانه را به سیل مگر رفت و رو کنند"

                            

اما هیچ غمی به هیچ سیلی هم مجال تخریبی نداد برای آسودگی, آسودگی از غمِ  مضمرِ مرموز.

تو گفتی مضمر یعنی؟ و من نوشتم در ضمیر, نهان, پنهان! تو گفتی هوایی هست, هوای خوشِ بر باد نرفته, گفتی تو باید دل ات تنگ شود برای پاییزِ پنجره ی خانه, برای چای های گرم در سرمای سپیده ی زمستان, برای بوی ادویه ی مادر, عطرِ دارچین روی حلیم اش یا که صدا دادن خلال های پخته ی زیر دندان ها و ترشی زرشک های سیاه خورش در یک ظهر خسته که از هیاهو آمده ای...

من گفتم کدام مادر کدام من؟ چه پنجره بود که روزگارانی دل ام می برد و هوایم می داد؟ تو نشستی, از درد نشستی, فکر می کنم قلب ات ایستاد لحظه ای, آن دم که پرهیب روح منقلبِ من سایه انداخت بر دامن ات و بوی تندِ ماندگی نفس ات گرفت... 

دیگر زبان ات نچرخید که بگویی کوچه هایی هست برای گشتن, برای کشف, برای عاشق شدن. از همان کوچه ها که قرار بود همه شان را برویم و نشد, دیگر نگفتی هنوز نگاه نمکین دخترکی می تواند مست کند لحظه های یک روز ات را, نگفتی راه باز است و هوای سفر نزدیک که سفر باید کنیم, آرام و بی صدا, که هنوز مانده تا کشف, تا عکس تا صدای یک دستِ چارتار, نگفتی  که هنوز دل ات هست برای رفتگی به صدای اش, صدای غم ناکِ نم ناک اش... تنها نشستی و فکر کنم قلب ات به اندازه ی پهنای انقلاب دل ام و به قدر طولایی پارادوکس من بودن ام درد گرفت و من دانستم قلب به درد نشسته دیگر هیچ گاه خوب نخواهد شد...

+ در زار ترین حال _ تخیلِ محض + تمام تن ام درد می کند...

و آغاز, حرفِ ربطِ تمام اتمام های جهان است...

ما گام گاه دیگران می شویم آری و تا فکر کنی دریا از خانه ی ما دور است. که دل هامان به خود می پیچد از زور تنگی و غمِ غربت در وطنِ خویش اش. ما تنها آیه هایی کم رنگ در روزگاران رنگ در رنگ می شویم برای بی رنگی های مقرر. ما, ما کلماتی که نخواهند زایید کلمه ای از پی کلمه ای, کلمه ای با منطق رکود برای طعم نای ماندگی. ما گام گاه دیگران می شویم و تا آن جا که فکر کنی خانه ی ما از دریا دور است و دریا از خانه ی ما! 

برایت خواهم نوشت باز, از ماندگی,  از دریا که دور است  و انگار تنها طعمِ فرار زیر شوریِ آب دریا معنا می گیرد و چاره چیزی جز بی چارگی نخواهد بود....

برایت خواهم گفت,  از نیامده ها و نشده ها, از رفته ها و تمام غم هایی که زمان حل شان کرده است و از تمام درد هایی که فکر می کردیم هیچ وقت غبار کهنگی  بر دامن شان نمی نشیند.

و برایت نمایش خواهم داد, نمایش از تمام رویا های دل انگیزی که هیچ کجای تن مان فکر نشدن اش را در خیال اش نمی گرداند, یک نمایش صامت از روزگاران خوش امید و آرزو. و بار دیگر خواهم فهماندت که من و تو به امید زنده ایم و آرزو و تمام رویا های فوت کرده در باد تا طعم تحقق بزند زیر دل شان و با صورت های سرخ از شدن و شادی بازگردند کنار ما و من و تو از نفس های به لرزه افتاده, نفسی تازه کنیم و بو بکشیم شمِ خوشِ تحقق را و آهنگ دور شدن را و همین ها و همین هایی که کوچک اند و گردانده, کوچک و دلپذیر...

برایت خواهم گفت که دیگر هیچ دستی غبار پنجره مان را پاک نخواهد کرد ما تنها ایم برای ساختن, و این جا جز اندیششه ی شکستن و ریختن, چیزی در ذهن هوا نمی گردد و ما, من و تو باید آن قدر جرات بیرون بکشیم تا خستگی راه نخماند دست های بی اندوه پر امید و پا های پر جست را...

دوستت خواهم داشت, قول می دهم,  رویا های خوشِ بر باد رفته...

+ مدامم مست _ سالار عقیلی

یه جوری شکستم که گریه ات بگیره...