آپوپتوزیس

وقتی که روز آمده اما نرفته شب!

آپوپتوزیس

وقتی که روز آمده اما نرفته شب!

اعتراف

یکی از ترس های شایع من در این روزگار بلاتکلیف درونی این است که مثلا بعد از مدت ها احوال یک دوست خانوداگی را بگیرم که قدمت بودنشان شاید از سن من هم بیشتر باشد. این که بعد از چند بار آمد و شد تصمیم را بگیرم و یک پیام بلند بالا بنویسم و از خودشان و حال شان و زندگی شان بپرسم و بعد, وقتی انگشت ام روی قسمت ارسال رفت, بلافاصله پشیمان شوم. پشیمان از واکنش پس اش, پشیمان از سردی احتمالی اش که برای روز های مدیدی مرا به چنگ خود جا به جا می کند و مدام از ملامت خواندن برای خودم که اصلا در این عصر سرد کی حوصله ی جز خودش را دارد که به عبارتی تو فیل ات یاد هندوستان می کند.

بعد هم تلخیِ ملامت با آتش خود پریشی در هم می آمیزد. فکر می کنم همین خود ام, همین شخصیت داغانِ باد زده ی روحی خود ام از ترس چه است که گاهی چند ماه تلفن ام را خاموش می کند و از هیچ طرفی انتظار خبری ندارد. شاید برگردد به این قضیه. این که می ترسم کسی بعد مدت ها شماره ام را بگیرد و فرط آدرنالین برای شنیدن صدایم رگ هایش را از هم بدرد و بعد من آن روز آن قدر داغان و دل مرده باشم, که حتی رمق کشیدن صفحه ی گوشی و کشیدن سه واج الف, لام و واو را نداشته باشم که با نیروی کمی بگویم:  الو. می ترسم که نکند سردی ام غروب دل گیر اش را به بازی بگیرد وقتی برای فرار از آن غروب وحشی احتمالی به امید صدای من پناه آورده بود. می ترسم آرام و ناخواسته گند بزنم به حال کسی, گند بزنم به عبور خاطرات بر ذهن اش و بعد هم خودم گرفته تر از او زندگیِ مسکوت ام را بگذرانم.

این ترس, این ترس همیشگی همیشه با من است اما گاهی که این ترس ابعاد یک ترس ساده را می درد, جهان برای ارتباط گیری با من, در بسته ای را باز می یابد که قطوری اش گاهی خودم را از وحشت تنهایی مردن می ترساند.

شاید, شاید به همین دلیل است که هنوز می ترسم احوال بگیرم, می ترسم جواب دوست های قدیمی ام را بدهم و برایشان بگویم سرانجام تمام امید هایی که به من داشتند پوچ شد و من حالا چیزی در دنیای کوچکی ندارم که برایشان شرح دهم از آن و انتهای تمام القابِ نسبت داده شده از سوی آن ها به من و امید های خودم چیزی جز پوچیِ پس از یک خوابِ عصرگاهی نیست به واقع. و شاید باز به همین جهت است, به همین ترس و به همین کرختی که از روز اول فروردین تصمیم گرفته ام به معلم عزیز قدیمی ام تلفن کنم و حال اش را بپرسم و بی خجالت بگویم چقدر دل تنگ اش شده ام, که اصلا بگویم من آن قدر که به شما مدیونم, به همه ی آدم های جهان نیستم, بگویم که چه قدر حاضرم یک بار دیگر بنشینم و به حرف هایش گوش دهم, یک بار دیگر برای پرسش هایش جوابیه های تلگرافی بگویم و از تحسین هایش مست شوم.

چیزی در این روز های بهاری, در جهان کوچ ام نمی گنجد, دعایم کنید اگر حال دلتان خوب است...

نظرات 1 + ارسال نظر
پیمان دوشنبه 16 فروردین 1395 ساعت 21:02 http://freemine.blogfa.com/

چه پست خسته کننده ای
اینقدر مستاصل ندیده بودمت
پاراگراف اخر نخوندم اصن
باو یکم رها شو
حال و هوات درک میکنم کامل...میدونی که همچین روزهایی داشتم
ولی نفس بکش...پنجره رو باز کن
باخودت حال کن..با کاری که میکنی
کاری که حال نمیکنی نکن..هرچی که باشه
برو دنبال فاز الانت
تا درستش نکنی درست نمشه هیچی
تو خودت غوطه ور شو به جای منزوی شده
والا

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.