آپوپتوزیس

وقتی که روز آمده اما نرفته شب!

آپوپتوزیس

وقتی که روز آمده اما نرفته شب!

نگو از من!

آن آهنگ معمول را می گذارم, آن صفحه را باز می کنم, آن خودم را در پوستم می گنجانم و همراه گوش دادن می خوانم...

انگار قصد کرده باشم به مردن, به خود کشی از چند جهت, انگار قصد کرده باشم امشب, واپسین خیال بافته شود در خانه ی خرابِ ذهن...

کلمات در چشم هایم جمع می شوند, اشک می شوند, ژاله می شوند, نمی ریزند...

ژاله می شوند برای کوبیدن بر سر دل...

من خواهم مرد عاقبت, نه به مرگ طبیعی, از حسی شبیه آن چه تا کنون داشته ام, از امشب, از شبی شبیه امشب در دل یک تاریکیِ بی تمام!

من دل ام می خواهد کوچه ها را گریه کنم, گریه کنم, گریه کنم, امان از روزی که مرد به دنیا آمدم تا هر وقت اشک ها آمدند و خیال بیشتر زبانه کشید, از درون منفجر شوم!

نظرات 3 + ارسال نظر
پیمان یکشنبه 1 فروردین 1395 ساعت 18:08 http://freemine.blogfa.com/

سلاممم
سسال نوتون مبارک
امیدوارم سال جدید پر باشه براتون از تفاوت و سرزندگی و موفقیت

درود درود
مفصلا در وبلاگت پاسخ نوشتم بر حرف ها و تبریک هات

منه پابرهنه پنج‌شنبه 27 اسفند 1394 ساعت 11:40

دلم یهو خواست بیام اینجا
ازت بی خبر بودم
احوالاتت چطوره؟

هعی خانوم پابرهنه, هعی!
من خوبم حدودا

پیمان جمعه 14 اسفند 1394 ساعت 21:54 http://freemine.blogfa.com/

افسوس که گریه نمیشویم
منفجرمیشویم در سکوت
و کسی هم نمیفهمد
چقدر حرف داشتیم

منفجر شدن در سکوت چقدر قریبه!
چقدر حالم گنگنه, چقدر!
وسط خنده های بی تمام بلدم کز کنم حتی...

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.