آپوپتوزیس

وقتی که روز آمده اما نرفته شب!

آپوپتوزیس

وقتی که روز آمده اما نرفته شب!

دل من بسته ی زنجیرِ سرِ زلف تو شد!

آخ, نمی دانی چه حالی ام, چقدر بلدم حرف های خوب بزنم و حالم بد باشد, چقر بلدم امید داشته باشم و همزمان دل بخواهد هیچ صدایی در دنیایم نیاید. آخ که نمی دانی چقدر سر ام می خارد که راه بروم, چقدر سر ام می خاردکه بخوابم, که هی بخوابم, که همه اش خواب باشد و خواب و خواب و نهایتا اینکه پیشنهاد بدهی برویم کمی راه برویم و کیکِ شکلاتی و قهوه ی تلخ بخوریم, اخ نمی دانی چه قدر سر ام می خارد خرید کنم, چقدر بلدم کتاب بخرم, کتاب های خوب خوب, چقدر بلدم وسط کتاب ها بمیرم, چقدر بلدم فیلم ببینم, آلبوم موسیقی بخرم و تئاتر هایی را که همیشه حسرت دیدن اجرای زنده شان به دلم ماند بگیرم و نگاه کنم. آخ, اصلا تو چه می دانی خندیدن در نیمه شبانِ یک بهمنِ بی تفاوتِ امیدوار, آن هم با صدای بلند چه طوری است, این که هر شب قاه قاه بخندی به اتفاقات با مزه ای که روزگارانی بوده اند, بخندی به خاطرات اما نه خنده ی تلخ, نه پوزخندِ تحسر آور, خنده ی بلند, خنده ی مستانه, خنده ی واقع! اصلا نمی دانی, نمی دانی که چقدر بلدم تا فردا همین موقع هی این جا و آن جا بنویسم و عکس منتشر کنم و قول بدهم که کلمه هم کم نیاورم, چقدر بلدم برای آدم ها شعر بخوانم و برای خودم, چقدر به حافظ بخندم و در پایان هر غزلی که با صدای بلند جار اش می زنم به گوش های خانه ی کوچک ام, حس کنم دارم خفه می شوم از اندوه و اتفاقات, چقدر بلدم شهرزاد ببینم و روی هر سکانسی که از شهرزاد می گذرد, فکر کنم حرف های آن نقد چقدر دل انگیز بود و درست که شهرزاد نماد همیشگیِ عاشقانِ تاریخ است, که آه از تاریخ, آه از تلخی و شیرینیِ روزگارانِ آمده و نامده, آخ از آینده که که هر روز دندان هایش تیز تر می شود برای دریدن ات. 

آخ که نمی دانی, نمیدانی که مادر خانه نیست, که نیلو نیست, که سفر خانه را ساکت کرده, نمی دانی که حالا می نشینم و در یک خلوت دو نفره با پدر خلال می خورم, یک خلالی که وجبِ روغنِ کرمانشاهی اش به وجب های من قیاس نشود. آخ نمی دانی که چقدر خوابم, نمی دانی که چقدر می توانم با صدای همایون خودم را خفه کنم و نمی کنم, چقدر دورم و نزدیک, چقدر روز های روشنی است و شب های روشن تری و چقدر تاریخِ ملتهبی است, بهمن ماهِ هزار و سیصد و نود و چهار!

آخ نمی دانی, نمی دانی که می توانم در یک روز و یک ساعت از خود ام متنفر شوم و ساعتِ بعد خودم را دوست بدارم, می توانم یک ساعت خانه را به هم ریخته بگذارم و ساعتِ بعد بیفتم به جان هر چه که اندکی کج است, نمی دانی که چقدر شعر می خوانم و ضبط می کنم, چقدر دل ام نمی کشد که جای خالیِ سلوچ را تمام کنم, که دنیای سوفی را تمام کنم, نمی دانی چقدر, چقدر و تا به کجا حال ام خوب است و تلخ ام, نمی دانی که چقدر می توانم چای دم کنم و صبر کنم که یخ بزند و یخ که زد, سر اش بکشم!

تمام, چهار و چهل دقیقه ی صبح...

+ دیدگان خاموشِ تو, یادگار فروغ خوانی های پاییز, پاییزِ پر فروغ!

نظرات 1 + ارسال نظر
پیمان شنبه 17 بهمن 1394 ساعت 18:27 http://freemine.blogfa.com/

فقط میتونم بگم خوشحالم حالتان خوب است
ان هم بعد خواندن دنیای سوفی خخخ

البته به سان لاک پشت در این کتاب پیش می رم, دوساله هنوز تمام نشده با اینکه در خفای دنیای سوفی خیلیای دیگه تمام شدن

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.