آپوپتوزیس

وقتی که روز آمده اما نرفته شب!

آپوپتوزیس

وقتی که روز آمده اما نرفته شب!

لطفا خیال باف نباشید!

سلام خواننده ی عزیزم, امیدوارم با همه ی زیبایی ها و لطافت هایی که خیال بافی دارد و قصه پردازی, تو هیچ گاه یک خیال بافِ قصه پرداز نشوی!

+ درد های آدم های خیال باف کم نیستند, کم نیستند شادی هایی که در متن سرور,  پر از اندوه اند و ناراحتی, خیال بافی مرضِ بدی است برای آدمی, آدمی که ناچار است در عصرِ پولادین و سخت شدن زندگی کند, خیال بافی همان مرضی است شاید که همه ی حکومت های تاریخ ترسیده اند, عاشقانش به آن دچار شوند. زیرا در این درد است که درمانی افیون گون, از نا کجا به دل های خیال بافان و از دل های خیال بافان به جامعه تزریق می شود, از همین درمانِ اعتیاد اور است که حجمِ زیادی از موفقیت های پژوهشی یک جامعه به باد می رود و از همین جا است که ریشه ی بزرگ ترین ترین انقلاب های جهان, جان گرفتن می آغازد.

+ این دردِ کمی نیست که آدم خیال باف سر اش را در انتهای شب های روشن داستایوفسکی از کتاب بردارد و به شیمی, فیزیک, دستور زبان و تمام علم هایی که جامعه می پسندد و عشق و خیال بافی نه, و  به همه ی واقعیت خیره شود, به فرمول خیره شود و به همه ی بند هایی که جهان تنیده و انتظار گشودنش را دارد. نور خیال بافی را به هم می زند, در نور روایت های بافته شده یک به یک بی رمق تر می شوند, به همین سبب است که در تاریکیِ محض شب, آن جا که جز رشته های طویلِ خیال بافیِ خیال باف بر کار نیست, آن جا که ذره ای نور از روزنی, به تحقق ورود نمی رسد, شاخک های قصه پردازی و خیال بافی زنده می شوند, درست عکسِ جهت زندگی, عکسِ توقعِ جامعه, عکسِ زندگیِ هر روزه ی اطراف.

+ برای خیال باف ها زندگی در شب جریان می یابد و صبح ها آن جا که باز هم نور از روزنی خود را به قصه های بافته شده می رساند, جریان زندگیِ سیالِ ذهنِ خیال باف به خواب می رود تاشبی دیگر, تا بی نوریِ محضی دیگر. این درد کمی است که یک خیال باف متحمل می شود, این اندوه کوچکی نیست, که یک خیال باف بتواند در خیال اش به متن کلمات داستایوفسکی برود و در آن دست های ناستنکا را بگیرد و از جهانِ پر اندوه تاریکِ خویش برای او روایت کند, این درد کمی نیست که خیال باف بتواند کنار آب راهِ پترزبورگ راه برود و در ذهنش تصور کند چه بازگشتِ اندوه باری به خانه خواهد بود وقتی بتواند به وضوح تار های عنکبوت تنیده را ببیند و به ماتریونای پیرِ کم عقل نگاه کند.

+ خیال باف بعد از آخرین کلمه ی آخرین سطر از کتاب هایش, از جهان خود تنیده بیرون می آید و تن می دهد به هرآنچه که زندگی کنده و او ناچار است برای پیش برد زندگی در یک اقرار تلخ به آن ها چنگ بیندازد تا مقدمه ای بسازد و بتواند شبِ پیش رو را با خیال راحت خیال ببافد و در متروکه ی بی روزنِ ذهن سیر کند.

خیال باف ها درون قصه های کتاب های کتاب خانه شان بزرگ می شوند, با قدم زدن در خیابانی که دوست اش دارند, می میرند و در فنجان های قهوه ی تلخ در یک غروبِ زمستانیِ پر مضیق, حل می شوند. اما, اما این بزرگ شدن و مردن و حل شدن را نه کسی می بیند و نه کسی می فهمد, و از این روست که تمام خیال باف های جهان, تمام عاشقان که عضوی از گستره ی خیالبافان اند و تمام قصه پرداز های جهان, تنهایند, تنهاییِ مادام, تنهاییِ ازلی که زلف به زلفِ ابدی نامعلوم گره زده است.

نظرات 3 + ارسال نظر
پیمان شنبه 17 بهمن 1394 ساعت 18:32 http://freemine.blogfa.com/

خیال بافی یک نعمت
که درک کردنش و داشتنش سخته
نامیدی داره..درد داره..هلاک شدن هم حتی داره
ولی آزادیش به همه چی می ارزه
البته مرزهای باریکی با پوچی داره
ولی خب خیال بافی جرات می خواد و البته لیاقت
پس خیال بافی عیارش بالاست
که ندهندش به هرکس به گزاف

دو تا عطف از این کلماتتون بر می دارم با اجازه, اونم این ها که:
1. نا امیدی داره, درد داره, هلاکت داره.
2. و این که مرز های باریکی با پوچی داره(چیزی که من دچارشم)
خیال بافی, آخ خیال بافیِ بد مصب!

آسمان پنج‌شنبه 15 بهمن 1394 ساعت 12:33

چرا!عنوانت گفته خیالباف نباشید!البته باید بگم منم با نباشیدش موافق ترم..
خیلى خیلى خیلییییى خوبه که حالت خوبه:))) اما هیچ "اما"یى نیاز واسه ش.همین حالْ خوب بودنه میتونن همه ش تکرار و تکرار بشه
راستش از اونجایى که شاید البته با شدت کمترش، اما این روزایى که دارى میگذرونى رو تجربه کردم میگم.خب شکى تو این نیست که این روزا میگذره دیگه.فقط سعى کنیم خوب بگذره
بازم میام
فعلا:)
+راستى بازم میخوام بگم که از ته دل خوشحال شدم که گفتى حالت خوبه این روزا.چون اولش که وبو خوندم برداشتم این نبود.اما کلیییییى هم خوب:))

درسته که خیال بافی بهت یه سری حواس درونی خوب می ده که دست کم فکر کنی یه تمایزی هست، اما مجموعه این خیال بافی ها، درست خود این ها اگه برای موضوعی باشه که به هر دلیلی به وقوع نپیونده، طناب می شن به گلوی آدم.
جهان آدم واقع گرا رو بیشتر می پسنده و بر می گزینه تا یک خیال باف در لاک خود ساخته رو!

شما خیلی لطف داری، نه واقعا حالم بد نیست، تا دلت بخواد این روزا منگه و غریب، اما حال من اصلا بد نیست، دست کم الان نیست و امیدوارم نباشه هم. درسته گاهی بی حوصله ام و خیلی با پارسال همین موقع( که فعال بودم اما اندوهناک) فرق دارم، اما حالا کلا متوسط زندگی می کنم می ذارم همه چیز به آرامی بگذره، هولش نمی دم چون ممکنه به پر و پای هم بپیچیم. (:

آسمان پنج‌شنبه 15 بهمن 1394 ساعت 04:30

راستش برام همیشه سخته وقتى اولین بار میرم تو یه وبى نظر بنویسم!
اما اینم از این
خیال باف بودن که افتضاحه.وقتى هم که زمان میگذره و کم کم خیالایى که بافتى جلوى چشمت وا میرن.اما حداقلش اینه که تو اون لحظه ى خیالى عملا به هیچ جا تعلق ندارى.به جز ذهن خودت!و اینم اصلا بد نیست که بتونى تو یه جمع شلوغِ شلوغ برى تو خیالاتت و همهمه هاى بیخودى رو بریزى دور.و اونى بشى که همیشه دلت خواسته.نمیدونم شاید هم برداشت من فقط از یه زاویه ى قضیه بود.خیلى از پستاتو خوندم.شاید تکرارى باشه، اما میخوام با اطمینان بهت بگم که هیچ کس جز خودت نمیتونه کمکى کنه که این لحظه ها برات قابل تحمل تر بشه.هرچند شعارگونه باشه!اما حقیقت هم همینه.درسته که یه وقتایى واقعا همه ى دنیا تصمیم میگیره که واسه آدم زندون بسازه...اما نه!خب حقیقتش دنیا همیشه واسه آدم زندون میسازه.اما جالب اینجاست که قفل زندونو فقط خودت میتونى باز کنى.اگه قرار به اینه که تموم این روزاى سخت رو با فکر کردن به سختیاش بگذرونى که پس همه مون ول معطلیم.چون تجربه نشون میده شاید شکل زندون عوض بشه اما همیشه هست.همیشه ى همیشه...و اگه تا اون زمانى که باید، خودت یاد نگیرى چجورى شاد باشى، دیگه هیچ وقت یاد نخواهى گرفت.هرچقدر ناامیدانه پیش برى زندگى هم واسه ت ناامیدانه ها رو رو میکنه.
قصدم نصیحت نبودا.شایدم شبیه نصیحت شد.اما مدل نصیحتاى بزرگونه نبود لااقل.اصلا حتى اگه نصیحت باشه.گاهى بعضى حرفا رو باید شنید
فردا رو بهتر شروع کن.تلاش که میتونیم کنیم...میتونیم خودمون دنیا رو گلستون کنیم واسه خودمون.یا برعکسش...

من اصلا خیالبافی رو نفی نکردم.
تو یکی از پست ها نوشتم که زندگی پر از پرسشه، گاهی با نوشته های یه نویسنده به یه دید می رسی و با نوشته های کس دیگه به یه دید دیگه.
یه بار یه دوستی نوشته بود: همین امیدی که در زندگی من و امثال من می چرخد ما را به باد داده (البته اصل متن یادم نیست ولی حدودا این بود) . این روزا خیلیم حالم خوبه، شاید تو که خواننده ی نخستین اینجاییم باورت نشه اما انقدر خوبم که هیجان هر شروع اول هر صبح باهامه و حتی به دیگرانم منتقلش می کنم، اما این وهم ها وقتی جمع میشه و بعد امکان تحققش نیست آدمو ویران می کنه، حالا سعی می کنم هیچ تصویری از آینده نسازم، در حال زندگی کنم، اما به هر حال طبیعیه که من خیال باف خیلی جا ها شکست بخورم توی این موضوع.
به هر حال ممنونم ازت که اینهمه برام نوشتی در این روزگار کم کلمه، حرفات رو باز می خونم که هضمشون کنم، درست مثل هر چیزی که این روزا بخوام بخونم. (:

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.