آپوپتوزیس

وقتی که روز آمده اما نرفته شب!

آپوپتوزیس

وقتی که روز آمده اما نرفته شب!

دوست بداریم!

دارم به این فکر می کنم که آدمی بعد از هر شکست چگونه می تواند همه ی افتادن ها و شکستن ها را هضم کند و دوباره شروع کند. به این فکر می کنم که اگر این زندگی مجازی نبود چه بر سر تنهایی ازلی آدم می رفت خصوصا در عصر حاضر, چه می شد اگر نبود این پیام های گاه گاه و وصل بودنی که نشانی از بودن باشد, بودنی واقعی! فکر می کنم اگر این مجازا زیستن نبود, آدم نمی توانست آن قدر که باید دوست های هم شکل خودش بیابد, نمی توانست فکر کند که در همین شهر اش, که در همین شهر گاه غمگین و گاه شادمان, می تواند دوست هایی پیدا کند که هم دل باشند و هم زبان, که بشود با آن ها نمایشگاه نقاشی رفت و کتاب خرید و بعد آن اصلا پشیمان نشد. فکر می کنم که اگر این مجازا زیستن نبود, چقدر از کتاب های خوانده ی ما الان در کتابخانه نبودند و با چقدر شاعران تازه روییده آشنا نمی شدیم؟ فکر می کنم که اگر فلان پست را در اینستاگرام ندیده بودم آن روز در آن کتابفروشی قطعا باز می ماندم که از میان کتاب های فریبا وفی کدام را بردارم, اما همین که مثلا آن عکس یادم می آید, کتاب ترلان فریبا وفی را بر می دارم که شاید آدم با کس دیگری که دورادور می شناسد و حس می کند شبیه حواس خودش چیز هایی در او هم هست, حس هایی را شریک شود, و اصلا حس خوبی است که کتابی در کتابخانه ی تو باشد و همزمان در کتابخانه ی دوستی آن سو تر هم!

دارم به این فکر می کنم که نکند واقعا این مجازا زیستن خودش یک زندگی واقعی باشد, لااقل برای من! می توانم با تحکم ادعا کنم که در این مجازا زیستن شاید من دوست های بیشتری دارم که می توانم با آن ها در باره ی مسائل دل خواه حرف بزنم و از حواس دل خواه شبیه, مست شوم! این جدای از مبحث دیدار های واقعی اجتماعی است, که نمی شود کتمان کرد نیاز عمیق انسان را به لبخند و دیدار, نمی شود کتمان کرد نیاز انسان را به تلاقی نگاه, اما حرف من این است که این روز ها انگار آدم هایی شبیه خودمان, در مجازا زیستن, بیشتر اند تا واقعی زیستن, فکر می کنم شمار کسانی که در ارتباط مجازی می توانم ادعا کنم که می شود با آن ها به یک کنسرت خوب از یک موسیقی خوب رفت, خیلی خیلی بیشتر از آدم هایی است که در زندگی واقعی ام سیر می کنند. انگار این دنیای مجازی پیدا شد که هر کدام از ما همدیگری را که بیشترین شباهت را با خودمان دارد بیابیم و با او حرف دل بزنیم و حتی گاه این رفاقت ها را به جهان نگاه های در هم و حرف های واقعی و چند دیدار ساده در خیابان بکشانیم. انگار این جهان مجازی پیدا شد تا شاعران نو رسته پی هشتک های خورده را بگیرند و ببیند چقدر خوانده می شوند, چقدر شعر هایشان درز کرده به این سو و آن سو و چقدر کسانی با شباهت قریب, شعرهایشان را دوست داشته اند بدون ان که کتابی چاپ کنند.

فکر می کنم گاهی می شود با همین کلمات و عکس هایی که برای هم می گذاریم, با همین شباهت های قریب, با همین پیدا شدن ها که چیز عجیبی است در میان گم گشتگی  های جهان واقعی, می شود عاشق شد, می شود زندگی کرد, و گاهی برخی شباهت ها می توانند امید برویانند در دلی.

فکر می کنم پست های شب امتحان با اعلان های آزردگی از نخوابیدن های طولا, چقدر می تواند تسکین دهنده باشد و گرداننده, چقدر می شود با همین نگاه های از دور عاشق شد, زندگی کرد, امید گرفت, چقدر می شود حس کرد که وقتی در زندگی مجازی ات نیستی, چند نفر پی ات را می گیرند تا ببیند آخرین بار مجازی زیستن ات کی بوده و چه ساعتی, چیزی که انگار پوچی اش در زندگی واقعی مان عجیب روشن است و عیان, این که وقت هر عبور یقین بدانی چشم هایی نیستند تا رد عبور کردنت را از عرض خیابان بپایند و نگران باشند که بار بعد کی خواهی آمد برای بلعیدن هوای همان قرار, این که عشق, سرمای نبودن عشق و اصلا یخ نبودن رابطه ای صمیمانه در دنیای پر گرد واقعی مان چقدر گلوگیر و عیان است, چه درد مضحکی است و چه قرار تلخی, وقتی عشق, لطیف ترین جنبه ی آدمی قدغن شود در سرمای احساس و رنجش جان! و چقدر ما, من و تو مسافران خسته ای هستیم که باز هم با وجود همه ی راه های بسته ی واقعیت دست از عشق بر نمی داریم, دست برنمی داریم و مدام در تلاشیم تا ردی از هم, نگاهی در عکسی از هم, و صدایی در کلمه ای از هم, از درون کلمه ها و عکس هایمان بیابیم, که شاید, شاید درمانگرِ تننهایی واقعی مان شود. 

چقدر در عکس هایم هم پی عشقی می گردیم که شاید دیگر نترسیم از پنهان کردن اش, چقدر دارد آرام می شود, آرام آرام, جو دیدن بوسه ای لطیف از عشق که هیچ بوی بیهوده ای ندهد, فقط از عشق باشد و فقط از عشق, و چقدر دست های در هم گره, سر های به هم تکیه داده شده و دیدن عکس های رفیقانه, فارغ از محدودیت جنسیت دارد برایمان عادی می شود و لطیف, چقدر خوب است که دیگر از هم نمی ترسیم که فکر کنیم برای جنس مخالفامان طعمه ایم یا که گرگ, چقدر خوب است که می شود از رفیقی نوشت که دست هایت روی شانه اش می رقصند, وقتی لازم نیست تا برای این رفاقت هر دو از یک جنس باشیم و شاکله, چقدر خوب است که این رقصیدن دست و تکیه دادن های به هم, هیچ بوی بیهوده ای نمی دهد در مجازا زیستنمان  _ و حتی واقعی زیستن _ و تنها از عشق است و از دوستی و از طعم پر خلوص صمیمیت...

دوست بداریم مجازا زیستن هامان را, شاید پلی شود برای یافتن واقعی خودمان, برای دوستی های نابِ بی تبصره, برای عشق, بی ترس در دامنه ی خیابانی...

همین!

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.