اولش قرار بود چند حرف ساده باشد, چند احوال ساده و چند یادِ ساده, اما حرف زدیم تا همین پنج دقیقه ی پیش, سه ساعت حرف زدیم در صفحه ی تلگرامی که پشتش عکسی دل خواهی بود و رنگی...
برایش نوشتم:
_ کاری می کردم, در گذشته می کردم, همه ی شوق گذشته مرد...
برایم نوشت:
هنوز مردن شوق ندیدی آقا امیر.
برایش نوشتم:
_ دیدم, مالِ تو!
نوشت:
مردن شوق اینه که تو تخیلاتت آرمان شهر بسازی, و بعد اون تخیلات رو برای یکی تعریف کنی. بعد اونم تخیلاتت رو باور کنه, آرمان شهر و کمالاتت رو باور کنه و باهاش امید بسازه که دراد به وسیله ی تو از مخمصه ی زندگی, غافل از این که باید کمر ببندی برای شکست و مرگ هرچه بافتی به کلاف رویا و مرگِ امید های اون...
نوشتم:
_ اگه اینا مردنه, دیدم! نه از عشق ولی...
نوشت:
_فرق تو با من اینه که اگه مثلا زیست تهران قبول نشی, اگه به اولین هدف دل خواهت نرسی, باز علاقه ای به شعر و ادبیات, خبرنگاری, عکاسی و شبیه اینا هست, اما من چی؟ واقعا من چی؟
نوشتم:
_ درسته, درسته که زیست خواندن مثلا اولین رویای منه, اما طبیعتا تنهاترین نیست...
نوشت:
_ دارم برای چیزی زور می زنم که برای منو و امثال من نشدنیه, خیالِ محضه فقط... رویا های من پشت بند هم اند, مثه زنجیر, مثه خواب های کابوس وار, اگه یکی نباشه بقیه هم نخواهند بود...
نوشتم:
_ موافقم...
+ کلمه هامان غمگین بود از یازده شب تا دوِ نیمه شب, غمگین بود خیال ها, سر من درد می کرد و دلِ او, سر من از همان درد مرموز و دل او از هزار نشده ی نشده! خیلی صریح چشم در چشم کلمه های هم, اظهار عجز کردیم, عجزِ محض...
امیدوارم به اهدافتون برسید
مکالمه درد آمیز ؛ اما زیبایی بود ...
خیلی ممنون خانوم حنای عزیز!