آپوپتوزیس

وقتی که روز آمده اما نرفته شب!

آپوپتوزیس

وقتی که روز آمده اما نرفته شب!

و من فکر می کنم دکتر فرهاد میثمی, شهرام دادفر است...

دوست داشتن های نادیده هم غم  انگیز اند و هم خیالی و دل خواه. این که مثلا در ذهن ات مجسم کنی که دکتر فرهاد میثمی با کلمه هایی که می نویسد و با حرف هایی که می زند چه شکلی می تواند باشد و چه صدایی دارد, این نادیدن را, این دوری و فراق را با مزه می کند. وقتی دوستش داری با کلمه هاش با منطق ها و استدلال هایش و با شعر خوانی هاش وسطِ منطقِ تام فضا. وقتی فکر می کنی بر چوبینی بلند تر از تخت یا که سکویی سیمانی ایستاده و دارد برای شاگرد هایش شرح می کند که حفره ی گلویی چرا در جریان تکامل تحلیل رفت یا که با دست هایش می نویسد مسیرِ تبدیل یک سیب قرمز را به انرژی.  و بعد تمام ترکیبات و استدلال ها که تمام شد, دکتر بر میگردد رو به شاگرد هایش و می خواند: از تهی سرشار, جویبار لحظه ها جاری... و سخت نیست که بفهمی از تهی سرشار, خودِ خودِ اوست و سخت نیست که بفهمی چقدر مشابهت است بین دکتر میثمی نادیده  و شهرامِ دادفر, بزرگِ عزیزِ عزیز!

سخت نیست که حال دکتر ابوذر نصری را به خیال بکشی و طرزِ خنده های دکتر کمیل نصری را, دو برادرِ مستِ خوبِ خوب که معلق اند بین تمام منطق ها و لطافت ها. سخت نیست حالا فهمیدن این که چرا کمیل نصری گوشه ی کتاب اش نوشت: تقدیم به فرهاد میثمی, معلم زیست و زیستن... سخت نیست که بفهمی غروب غمگینِ بیست و نه فروردین نود و چهار چرا بعد خواندن این جمله حدس زده بودی, که دکتر  فرهاد میثمی, دقیقا شهرامِ دادفرِ عزیز است, شهرامِ دادفرِ ناب.

یک روزی حتما دکتر فرهاد میثمی داشته در استدلال هایش غرق می شده, و دیگر چند وقتی بوده که سراغِ بیگانه ی آلبر کامو, یا شازده کوچولوی اگزوپری نرفته, دکتر فرهاد میثمی در جهان استلال هایش و در نقاطِ بی لطافتِ کلمه های شعر و عشق سیر نمی کرده, بعد ندانسته که چه سرد و چه اندوهناک دارد کوچک می شود, تحلیل می رود و نیست می شود, درست شبیه یک ماهیچه ی انسانی وقتی مدت ها ساکت مانده باشد. و تو بدانی او داشت از شدت فکر, از شدت غم, از شدت منطق و استدلال و شعر های ترک کرده ی سال ها, از گرد گرفتن سه تار گوشه ی خانه و از سال ها سینما نرفتن ها تحلیل می رفت و کوچک می شد و گاهی مثل دکتر فرهاد میثمی بر می گشت و به جای این که بگوید: چون سبوی تشنه کاندر خواب بیند آب, و اندر آب بیند سنگ, دوستان و دشمنان را می شناسم من... می گفت: دیگه آدمی نیستم که  در بند هیچی باشم, و میتانم با یک لیوان آب و چند بیسکویت خشک هفته ای زنده بمانم, اما برای خرید همین ها هم نیاز هست, به کار, به منطق, به فکر! 

او یادش رفته بود برای روحِ در راه تحلیل شعر بخواند, فیلم بگذارد و گوش کند به نوا!

چقدر فکر ریخته به سر ام, این که حال دکتر صاعد نصیریان چگونه است,  و چه حال نابی می باد وقتی زهرا سمیعی عارف مثل خواهر بزرگ های دل انگیز او را خواهرانه پند می دهد. که کاش نمی دانستم می شود در عمق استدلال هم عشق یافت و من هم می خواندم و رد می شدم, خیلی ساده, خیلی ساده تر از این!

یک روز باید بی هوا بعد از پایانِ ملاقات اش, جلوی در منتظر اش بمانم, بعد که آمد بگویم, جناب محمد امامی که تاریخ ادیان خوانده ای در دانشگاه اتریش و عربی دانی, و چه عربی دانی... داری در واقعیت غرق می شوی, داری زیرِ خشکی کلمات و قواعد و استثنا ها مدفون می شوی, داری عوض می شوی, به قول همان شاگرد دکتر میثمی!

 کمی خیال بباف لطفا, کمی خیال بباف که روح ات ترک نشود و تحلیل, و سه جلد کتاب ضابطیان را برایش در مقوایی بپیچم و ببرم که بگویم اش او هم مانند تو, با یک کوله ی سنگین دو سومِ جهان را گشته و سرِ هر دو راهی سکه انداخته است.

باید خیلی ها را ببینم, خیلی هایی که دوست داشتن شان جهان را لطیف تر می کند و دوری, سر ریز خیال است و تخیل از همه ی خوبی های یقین داشته شان در خیال ات. باید تو را هم  ببینم, عزیزِ عزیز, رفیق روز های نگارین و شب های ظالم, باید ببینم ات هم قدم قدیمی لحظه های آشفته و غم های گران, میم ترین...

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.