آپوپتوزیس

وقتی که روز آمده اما نرفته شب!

آپوپتوزیس

وقتی که روز آمده اما نرفته شب!

و آغاز, حرفِ ربطِ تمام اتمام های جهان است...

ما گام گاه دیگران می شویم آری و تا فکر کنی دریا از خانه ی ما دور است. که دل هامان به خود می پیچد از زور تنگی و غمِ غربت در وطنِ خویش اش. ما تنها آیه هایی کم رنگ در روزگاران رنگ در رنگ می شویم برای بی رنگی های مقرر. ما, ما کلماتی که نخواهند زایید کلمه ای از پی کلمه ای, کلمه ای با منطق رکود برای طعم نای ماندگی. ما گام گاه دیگران می شویم و تا آن جا که فکر کنی خانه ی ما از دریا دور است و دریا از خانه ی ما! 

برایت خواهم نوشت باز, از ماندگی,  از دریا که دور است  و انگار تنها طعمِ فرار زیر شوریِ آب دریا معنا می گیرد و چاره چیزی جز بی چارگی نخواهد بود....

برایت خواهم گفت,  از نیامده ها و نشده ها, از رفته ها و تمام غم هایی که زمان حل شان کرده است و از تمام درد هایی که فکر می کردیم هیچ وقت غبار کهنگی  بر دامن شان نمی نشیند.

و برایت نمایش خواهم داد, نمایش از تمام رویا های دل انگیزی که هیچ کجای تن مان فکر نشدن اش را در خیال اش نمی گرداند, یک نمایش صامت از روزگاران خوش امید و آرزو. و بار دیگر خواهم فهماندت که من و تو به امید زنده ایم و آرزو و تمام رویا های فوت کرده در باد تا طعم تحقق بزند زیر دل شان و با صورت های سرخ از شدن و شادی بازگردند کنار ما و من و تو از نفس های به لرزه افتاده, نفسی تازه کنیم و بو بکشیم شمِ خوشِ تحقق را و آهنگ دور شدن را و همین ها و همین هایی که کوچک اند و گردانده, کوچک و دلپذیر...

برایت خواهم گفت که دیگر هیچ دستی غبار پنجره مان را پاک نخواهد کرد ما تنها ایم برای ساختن, و این جا جز اندیششه ی شکستن و ریختن, چیزی در ذهن هوا نمی گردد و ما, من و تو باید آن قدر جرات بیرون بکشیم تا خستگی راه نخماند دست های بی اندوه پر امید و پا های پر جست را...

دوستت خواهم داشت, قول می دهم,  رویا های خوشِ بر باد رفته...

+ مدامم مست _ سالار عقیلی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.