آپوپتوزیس

وقتی که روز آمده اما نرفته شب!

آپوپتوزیس

وقتی که روز آمده اما نرفته شب!

شرح از قضایای مطروحه!

خب این اتفاق خوبی است, این جهیدن خون زیرِ پوستی که بلاتکلیفی خون از کف اش ربوده بود. حال ام بد نیست اما بی خوابی های شبانه دامنه دارند و چند روز است به شدت خون دماغ می شوم. اوضاع زندگی بد نیست و درس ها تقریبا خوابیده اند. شنبه صبح می روم تهران برای انجام پاره ای از خوشی های کوچکِ دل ام. می روم نمایشگاه و بعد هم دیدن چند فیلم خوب و یک تئاتر خوب تر, و دیدن کاخ گلستان و عمارت مسعودیه و کاخ سعد آباد. می رویم که این ها را همراه آدم های احتمالی همراه یا که به همراه خود بگردیم و کمی بی خیال دنیا شویم و این خون مردگیِ ناشی از خوابیدگی های روزانه. 

خیلی مخلصیم بازم.

خب دیگر، توی زندگی آدم همیشه روز های لعنتی هست. از آن روز هایی که به قول همان جمله ی معروف آناگاوالدا دوست داری سر ات را جلوی پای ات بگذاری و با تمام قوا شوت اش کنی. 

هر وقت که گیر می کنم وسط این زندگی، هر وقت که ثانیه های زمان به جان ام چنگ می کشند و من می نویسم، مرا نخوانید. رد شوید، رد شوید از کنار حجم کلماتی که سر ام را تنگ دیده اند و جاری شده اند به این صفحه ی سفید. آن وقت ها می توانید با خیال راحت از من عبور کنید. که این عبور هیچ حسرتی در جیب هایش ندارد. شبیه یک میعاد گنگ در لجن.

اما خب حالا که بهتر ام، می توانید باشید، خوب باشید و این جا هم باشید. حضور در دل آبی حال و مستی موقت. 

حالا که خوب ام و دنیای درونی ام حال اش خوب است. کتاب ها را خوانده ام، فیلم دیده ام و حس می کنم امروز را منفعل به سر تکردم.

باید برایتان سر فرصت مفصلا حرف بزنم از این جهان متلاطم ویران سر ام...


خیلی مخلصیم!

اعتراف

یکی از ترس های شایع من در این روزگار بلاتکلیف درونی این است که مثلا بعد از مدت ها احوال یک دوست خانوداگی را بگیرم که قدمت بودنشان شاید از سن من هم بیشتر باشد. این که بعد از چند بار آمد و شد تصمیم را بگیرم و یک پیام بلند بالا بنویسم و از خودشان و حال شان و زندگی شان بپرسم و بعد, وقتی انگشت ام روی قسمت ارسال رفت, بلافاصله پشیمان شوم. پشیمان از واکنش پس اش, پشیمان از سردی احتمالی اش که برای روز های مدیدی مرا به چنگ خود جا به جا می کند و مدام از ملامت خواندن برای خودم که اصلا در این عصر سرد کی حوصله ی جز خودش را دارد که به عبارتی تو فیل ات یاد هندوستان می کند.

بعد هم تلخیِ ملامت با آتش خود پریشی در هم می آمیزد. فکر می کنم همین خود ام, همین شخصیت داغانِ باد زده ی روحی خود ام از ترس چه است که گاهی چند ماه تلفن ام را خاموش می کند و از هیچ طرفی انتظار خبری ندارد. شاید برگردد به این قضیه. این که می ترسم کسی بعد مدت ها شماره ام را بگیرد و فرط آدرنالین برای شنیدن صدایم رگ هایش را از هم بدرد و بعد من آن روز آن قدر داغان و دل مرده باشم, که حتی رمق کشیدن صفحه ی گوشی و کشیدن سه واج الف, لام و واو را نداشته باشم که با نیروی کمی بگویم:  الو. می ترسم که نکند سردی ام غروب دل گیر اش را به بازی بگیرد وقتی برای فرار از آن غروب وحشی احتمالی به امید صدای من پناه آورده بود. می ترسم آرام و ناخواسته گند بزنم به حال کسی, گند بزنم به عبور خاطرات بر ذهن اش و بعد هم خودم گرفته تر از او زندگیِ مسکوت ام را بگذرانم.

این ترس, این ترس همیشگی همیشه با من است اما گاهی که این ترس ابعاد یک ترس ساده را می درد, جهان برای ارتباط گیری با من, در بسته ای را باز می یابد که قطوری اش گاهی خودم را از وحشت تنهایی مردن می ترساند.

شاید, شاید به همین دلیل است که هنوز می ترسم احوال بگیرم, می ترسم جواب دوست های قدیمی ام را بدهم و برایشان بگویم سرانجام تمام امید هایی که به من داشتند پوچ شد و من حالا چیزی در دنیای کوچکی ندارم که برایشان شرح دهم از آن و انتهای تمام القابِ نسبت داده شده از سوی آن ها به من و امید های خودم چیزی جز پوچیِ پس از یک خوابِ عصرگاهی نیست به واقع. و شاید باز به همین جهت است, به همین ترس و به همین کرختی که از روز اول فروردین تصمیم گرفته ام به معلم عزیز قدیمی ام تلفن کنم و حال اش را بپرسم و بی خجالت بگویم چقدر دل تنگ اش شده ام, که اصلا بگویم من آن قدر که به شما مدیونم, به همه ی آدم های جهان نیستم, بگویم که چه قدر حاضرم یک بار دیگر بنشینم و به حرف هایش گوش دهم, یک بار دیگر برای پرسش هایش جوابیه های تلگرافی بگویم و از تحسین هایش مست شوم.

چیزی در این روز های بهاری, در جهان کوچ ام نمی گنجد, دعایم کنید اگر حال دلتان خوب است...

!

این وحشت بی شمار که مرا به بر می گیرد, از خواب آشفته ی تاریخ است. 

به جان خانه ام می افتم, کتاب های امانتی را جدا می کنم که سر وقت پس بدهم, کتاب های نیمه خوانده را دوباره می چینم توی کتاب خانه تا این عزم واپسین هم کارِگر ام نشود. ظرف ها را خودم می شویم, و حیاط را آب می پاشم که شاید برود از خانه ام این کرختیِ بسیار و این هوای مسموم.

آلبوم های موسیقی را کنار هم, در طبقِ میز می چینم, فیلم ها را کنار هم و ساز خاک گرفته ام را هم کنار دیوار می گذارم.

یک چیز هایی می شنوم, شبیه دیالوگ مثلا, چیز هایی شبیه دیالوگ از احسان کرمی مثلا:

گاهی باید راهت عوض بشه, گاهی که راهت عوض می شه مقصدتم عوض میشه.

خیلی فرقه بین این که وقتی می رسی خونه خودت چراغ رو روشن کنی یا این که چراغ خودش روشن باشه.

فروغانه!

نگاه کن که غم درون دیده ام چگونه قطره قطره آب می شود

چگونه سایه ی سیاه سرکشم اسیر دست آفتاب می شود

نگاه کن، تمام هستی ام خراب می شود

شراره ای مرا به کام می کشد

مرا به آب می برد

مرا به داد می کشد

نگاه کن تمام آسمان من پر از شهاب می شود

تو آمدی ز دور ها و دور ها

ز سرزمین عطر ها و نور ها

مرا ببر امید دل نواز من

ببر به شهر شعر ها و شور ها

نگاه کن که نور شهر به راه ما چگونه قطره قطره 

نگاه کن تو می دمی و آفتاب می شود

در خیابان نویسی!

خم امیدان شکسته، به دردی خواهد پیچید که تیر از کمانش و نخ از گره اش خواهد گرفت. 

درد می پیچد بر فراسوی امید، می پیچد و مرا به کام خواهد کشید. من بی امید که به نوش کشیده می شوم، نوش سکوت و مکیدن عمیق خفتگی و روحی که نمی لرزد دیگر از عبوری که طعم ماندن دهد حتی!

می دوم، تند تند از خودم به خودم می دوم. که عبث است این تواری مسموم، که عاید گریختن باز رسیدن است و رسیدن، طعم گنگ آغوش خود.

فرار می کنم دوباره، که این تواری و توالی یگانه مرهمی است که هیچ دردی را فرو نخواهد نشاند.

نفس می کشم، نفس می کشم و حس می کنم که این دواری نفس ها سینه ام را لبریز تر می کند و سر ام از وحشت بیشتر درد های دیواره اش، به تمام تن ام فرمان خراش می دهد و کندگی. کنده می شوم و پوست خواهم داد و این هجوم، و این تواری، و این توالی و این درد های مرموز تن، هنوز دامنه دارند...

اساس (2)

اگه الان خیال دارید حال مرا بفهمید و ملغمه ی حواس مرا دریابید، معطوفتان می دارم به این نکات:

یک اینکه چنان در لبه ی تیغ سیر می کنم که اگه قصد داشته باشید منو ببینید، از فرط هیجان احتمالا وجود اشیایی رو در چهار راه حلق خود حس می کنید که عنقریب از اجزای گوارشیتان می باشه.

دو اینکه انقدر شاعرم و عاقل که از هجوم این دوگانگی دارم کنده می شم، ذکر این نکته ضروریه که اگر من روزی زندگیم پایان بیابه احتمالا به یکی از این دلایله: 

1. له شدن زیر چرخ های ماشین های در گذار، وقتی دارم وسط وسط خیابان، از خیابان عکس می گیرم.

2. پاشیدگی وجود و هر دو بعد ذاتیم در اثر افتادن وسط دو عامل عاشقی که محرکش حواس درونیه و عاقلی که به دلیل القای جهان اطرافه!

سه اینکه دلم می خواد دوباره خیال های واهی دوره ام کنن، دلم یه خیال تخت می خواد، یه بلیط یک طرفه، یه لیوان چای زعفران و تکیه دادن و گلی ترقی خواندن. چقدر درگیرم و بی امید، و شنگول و فسرده.

چهارم اینکه خیلی مخلصیم!

اساس های بهاری

بخوان که با صدای تو جوانه می زند امیدم

حریق آفرینشی به هیزم تر نبودم

احسان حائری


چند نکته ی مهم:

اول اینکه آهنگ سیه موی علی زند وکیلی رو گوش کنید که در این دم بهار پر از انرژی و امیده, حتی اگه ناامیدِ ناامیدید و شبیه من خنثی و مسکوت!

دوم این که اگه اهل خواندن و نوشتن هستید _ و دوست دارید بلاگفاییان قدیم را که بلاگفا هر کدامشان را به جایی کوچاند بخوانید_ و تلگرام دارید, که عنقریب همگی دارید, تلخان را در تلگرام دنبال کنید! اینم نشانیِ تلخان که الهام اسدی عزیزِ عزیز راه برش هستش: telegram.me/talkhaan

سوم این که بخوانید و بنویسید و بخوانید باز و بنویسید باز!

چهارم این که خیلی مخلصیم!


نگو از من!

آن آهنگ معمول را می گذارم, آن صفحه را باز می کنم, آن خودم را در پوستم می گنجانم و همراه گوش دادن می خوانم...

انگار قصد کرده باشم به مردن, به خود کشی از چند جهت, انگار قصد کرده باشم امشب, واپسین خیال بافته شود در خانه ی خرابِ ذهن...

کلمات در چشم هایم جمع می شوند, اشک می شوند, ژاله می شوند, نمی ریزند...

ژاله می شوند برای کوبیدن بر سر دل...

من خواهم مرد عاقبت, نه به مرگ طبیعی, از حسی شبیه آن چه تا کنون داشته ام, از امشب, از شبی شبیه امشب در دل یک تاریکیِ بی تمام!

من دل ام می خواهد کوچه ها را گریه کنم, گریه کنم, گریه کنم, امان از روزی که مرد به دنیا آمدم تا هر وقت اشک ها آمدند و خیال بیشتر زبانه کشید, از درون منفجر شوم!

شب را چه گنه؟ حدیث ما بود دراز!

میانِ خواب هایم را می گردم, خوابی در هفده و پنج دقیقه ی غروب, در هفت و شش دقیقه ی صبح و ساعت هایی که از پیِ سر دردی آمده اند. در همه ی خواب ها می گردم پیِ صدای لطیفی که هر بار می شنوم, آهنگ آشنایی که نمی دانم کجا شنیده ام, صدای یک موسیقی دل خواه در زیر باران, چیزی شبیه موسیقیِ فیلم در دنیای تو ساعت چند است؟ هر بار صدای کسی می آید که در سر ام چیزهایی می گوید و صدای نفس های آن مردی که در اتاق پشتیِ خانه ی پدری می آمد, در آن روز ها که دست های من بلد بودند آجر بچینند روی هم برای ساختن فردا هایی روشن و هنوز نمی دانستم که هر چه آجر است را, باد با خود خواهد برد! در خواب هایم _ در خواب های خمارِ پر رخوتِ خانه ی تاریک ام, آن جا که کمترین نوری نوید صبح  است و شب اش تیره تر از هر خانه ای _ هر بار می بینم که من جلوی تلوزیون دراز به دراز افتاده ام و یا فیلم می بینم یا برای غم های نهان, کلمه می خوانم! زندگی در دنیای کوچکِ من قرار اش نمی گیرد, حرف ها در دنیای من آن قدر که باید دوام نمی آورند و چه جهان کوچکی, و چه خانه ی کوچکی از عطرِ غم, دل ام تنگ است و می دانم  جهان نمی فهمد تنگیِ دل دقیقا چه دردی از نهانگاه آدمی است! 

مدام فکر می کنم فردا ها کسی جلویم را خواهد گرفت _ در خواب یا بیداری _ و آن وقت خواهد پرسید چه سود از کلمه هایی که درمانگرِ دنیای کوچک ات نیز نبود, چه سود از شعر های از برِ بی منطق, چه سود از شب های بی خواب, که همه اش چه سود باشد و چه سود! 

آخ امیدان محال و قصایدِ ترصد, چقدر دل ام می خواهد برایتان از شدن بگویم باز, که دوباره خیال ببافیم برای روز های بارانی و حیاطِ دانشکده, از کتاب فروشی های جلوی دانشگاه و از تمام انتظار هایی که عاقبت تمام می شوند. اما, اما انگار به راستی فقط تمام آن چیزهایی  که از دامن ما خواهند رفت, تا به ابد از آن ما خواهند بود. آخ و امان از خیالی که می بافم و تیره است, از سوزنی که در هیچ پارچه ای نخواهد رفت برای درزِ کلام و خیال در ساعاتی که منطق و واقعیت دارد در فتحِ تن به چشم هایم می رسد. 

آخ سکونِ  بی مرهم, بگذر از من, بگذر لطفا!

زمین ، عابران پایان شب را می مکد...

مرا بر سرِ زلف ات بکش, عطش ناک ترین شعرِ سیرآب!

شبیه اندوه های تلمبار شهر, روی دستت مانده ام! 

تا کی, تا کجا, تا کی باید حرف نزنیم, تا کی باید عکس های گذشته را ببینیم و بعد حسرت بخوریم برای آن روز های عکس که ان موقع هم حسرت های داشتیم برای پیش از آن و حسرت های پیش از آن! برایش نوشتم: "انقدر حالم خوبه که بلدم لپامو باد کنم و گیر بدم این نفسا رو که نترکم از خوشی, اما توی همین حال هم دل ام تنگه..." نوشت: یعنی تناقض از سر و روت می باره امیر! آخ, منِ لعنتیِ من, چقدر شب ها قساوت بلدند که عهد کنند تمام خوشی های جهان را بریزند در دل ام, چقدر شب ها رفیق شده اند و خنجر به دست, چقدر شب های لعنت شده ای می شوند که بلدند تمام خوشی های جهان را در دل ام بریزند و من درست در دویِ بامداد ندانم که کی را, از کجای جهان باید شریکِ این همه شادیِ بی گمان کنم, ندانم که در دویِ شبِ زمستان چه کسی بیدار است که گوش کند واگویه های سرخوشانگی را. همایون می خواند, من با صدایش خفه می شوم هر بار, شبِ جدایی هم می خواند از قرار, همایون می خواند من تکلیف نمی دانم, من قصه دارم, هزار قصه ی نخوانده ی گم شده در اعماق. 


می فهمی, می فهمی که چقدر حالم عجیبه؟, می فهمی که دل ام, دل ام, دل ام, آخ از دل ام! بلدم, بلدم شعر بگم, شعر بگم, شعر بگم, خفه بشم, زندگی کنم, زندگیِ چیه, نفس بکشم از هیاهویِ امید, از بی قراری برای صبح که چقدر بلدم زندگی کنم, از این همه شبِ خوبِ خوبِ خوبِ بد, از این همه شب که نمی فهمند من نمی توانم این حجم از شادی های مرموز را به دوش بکشم, از این شب های روشنِ روشن که هزار نقش در دل ام می جوشد, که دل ام می خواهد حرف بزنم, حرف از همه چیز, از کودکی, از خیابانِ سردِ آن روز, از شادی ها و غم هایی که فراموششان کرده ام و ناگاه همه شان چادر کشیده اند بر سر ام, نمی فهم, نمی فهمم اصلا...

دل من بسته ی زنجیرِ سرِ زلف تو شد!

آخ, نمی دانی چه حالی ام, چقدر بلدم حرف های خوب بزنم و حالم بد باشد, چقر بلدم امید داشته باشم و همزمان دل بخواهد هیچ صدایی در دنیایم نیاید. آخ که نمی دانی چقدر سر ام می خارد که راه بروم, چقدر سر ام می خاردکه بخوابم, که هی بخوابم, که همه اش خواب باشد و خواب و خواب و نهایتا اینکه پیشنهاد بدهی برویم کمی راه برویم و کیکِ شکلاتی و قهوه ی تلخ بخوریم, اخ نمی دانی چه قدر سر ام می خارد خرید کنم, چقدر بلدم کتاب بخرم, کتاب های خوب خوب, چقدر بلدم وسط کتاب ها بمیرم, چقدر بلدم فیلم ببینم, آلبوم موسیقی بخرم و تئاتر هایی را که همیشه حسرت دیدن اجرای زنده شان به دلم ماند بگیرم و نگاه کنم. آخ, اصلا تو چه می دانی خندیدن در نیمه شبانِ یک بهمنِ بی تفاوتِ امیدوار, آن هم با صدای بلند چه طوری است, این که هر شب قاه قاه بخندی به اتفاقات با مزه ای که روزگارانی بوده اند, بخندی به خاطرات اما نه خنده ی تلخ, نه پوزخندِ تحسر آور, خنده ی بلند, خنده ی مستانه, خنده ی واقع! اصلا نمی دانی, نمی دانی که چقدر بلدم تا فردا همین موقع هی این جا و آن جا بنویسم و عکس منتشر کنم و قول بدهم که کلمه هم کم نیاورم, چقدر بلدم برای آدم ها شعر بخوانم و برای خودم, چقدر به حافظ بخندم و در پایان هر غزلی که با صدای بلند جار اش می زنم به گوش های خانه ی کوچک ام, حس کنم دارم خفه می شوم از اندوه و اتفاقات, چقدر بلدم شهرزاد ببینم و روی هر سکانسی که از شهرزاد می گذرد, فکر کنم حرف های آن نقد چقدر دل انگیز بود و درست که شهرزاد نماد همیشگیِ عاشقانِ تاریخ است, که آه از تاریخ, آه از تلخی و شیرینیِ روزگارانِ آمده و نامده, آخ از آینده که که هر روز دندان هایش تیز تر می شود برای دریدن ات. 

آخ که نمی دانی, نمیدانی که مادر خانه نیست, که نیلو نیست, که سفر خانه را ساکت کرده, نمی دانی که حالا می نشینم و در یک خلوت دو نفره با پدر خلال می خورم, یک خلالی که وجبِ روغنِ کرمانشاهی اش به وجب های من قیاس نشود. آخ نمی دانی که چقدر خوابم, نمی دانی که چقدر می توانم با صدای همایون خودم را خفه کنم و نمی کنم, چقدر دورم و نزدیک, چقدر روز های روشنی است و شب های روشن تری و چقدر تاریخِ ملتهبی است, بهمن ماهِ هزار و سیصد و نود و چهار!

آخ نمی دانی, نمی دانی که می توانم در یک روز و یک ساعت از خود ام متنفر شوم و ساعتِ بعد خودم را دوست بدارم, می توانم یک ساعت خانه را به هم ریخته بگذارم و ساعتِ بعد بیفتم به جان هر چه که اندکی کج است, نمی دانی که چقدر شعر می خوانم و ضبط می کنم, چقدر دل ام نمی کشد که جای خالیِ سلوچ را تمام کنم, که دنیای سوفی را تمام کنم, نمی دانی چقدر, چقدر و تا به کجا حال ام خوب است و تلخ ام, نمی دانی که چقدر می توانم چای دم کنم و صبر کنم که یخ بزند و یخ که زد, سر اش بکشم!

تمام, چهار و چهل دقیقه ی صبح...

+ دیدگان خاموشِ تو, یادگار فروغ خوانی های پاییز, پاییزِ پر فروغ!

لطفا خیال باف نباشید!

سلام خواننده ی عزیزم, امیدوارم با همه ی زیبایی ها و لطافت هایی که خیال بافی دارد و قصه پردازی, تو هیچ گاه یک خیال بافِ قصه پرداز نشوی!

+ درد های آدم های خیال باف کم نیستند, کم نیستند شادی هایی که در متن سرور,  پر از اندوه اند و ناراحتی, خیال بافی مرضِ بدی است برای آدمی, آدمی که ناچار است در عصرِ پولادین و سخت شدن زندگی کند, خیال بافی همان مرضی است شاید که همه ی حکومت های تاریخ ترسیده اند, عاشقانش به آن دچار شوند. زیرا در این درد است که درمانی افیون گون, از نا کجا به دل های خیال بافان و از دل های خیال بافان به جامعه تزریق می شود, از همین درمانِ اعتیاد اور است که حجمِ زیادی از موفقیت های پژوهشی یک جامعه به باد می رود و از همین جا است که ریشه ی بزرگ ترین ترین انقلاب های جهان, جان گرفتن می آغازد.

+ این دردِ کمی نیست که آدم خیال باف سر اش را در انتهای شب های روشن داستایوفسکی از کتاب بردارد و به شیمی, فیزیک, دستور زبان و تمام علم هایی که جامعه می پسندد و عشق و خیال بافی نه, و  به همه ی واقعیت خیره شود, به فرمول خیره شود و به همه ی بند هایی که جهان تنیده و انتظار گشودنش را دارد. نور خیال بافی را به هم می زند, در نور روایت های بافته شده یک به یک بی رمق تر می شوند, به همین سبب است که در تاریکیِ محض شب, آن جا که جز رشته های طویلِ خیال بافیِ خیال باف بر کار نیست, آن جا که ذره ای نور از روزنی, به تحقق ورود نمی رسد, شاخک های قصه پردازی و خیال بافی زنده می شوند, درست عکسِ جهت زندگی, عکسِ توقعِ جامعه, عکسِ زندگیِ هر روزه ی اطراف.

+ برای خیال باف ها زندگی در شب جریان می یابد و صبح ها آن جا که باز هم نور از روزنی خود را به قصه های بافته شده می رساند, جریان زندگیِ سیالِ ذهنِ خیال باف به خواب می رود تاشبی دیگر, تا بی نوریِ محضی دیگر. این درد کمی است که یک خیال باف متحمل می شود, این اندوه کوچکی نیست, که یک خیال باف بتواند در خیال اش به متن کلمات داستایوفسکی برود و در آن دست های ناستنکا را بگیرد و از جهانِ پر اندوه تاریکِ خویش برای او روایت کند, این درد کمی نیست که خیال باف بتواند کنار آب راهِ پترزبورگ راه برود و در ذهنش تصور کند چه بازگشتِ اندوه باری به خانه خواهد بود وقتی بتواند به وضوح تار های عنکبوت تنیده را ببیند و به ماتریونای پیرِ کم عقل نگاه کند.

+ خیال باف بعد از آخرین کلمه ی آخرین سطر از کتاب هایش, از جهان خود تنیده بیرون می آید و تن می دهد به هرآنچه که زندگی کنده و او ناچار است برای پیش برد زندگی در یک اقرار تلخ به آن ها چنگ بیندازد تا مقدمه ای بسازد و بتواند شبِ پیش رو را با خیال راحت خیال ببافد و در متروکه ی بی روزنِ ذهن سیر کند.

خیال باف ها درون قصه های کتاب های کتاب خانه شان بزرگ می شوند, با قدم زدن در خیابانی که دوست اش دارند, می میرند و در فنجان های قهوه ی تلخ در یک غروبِ زمستانیِ پر مضیق, حل می شوند. اما, اما این بزرگ شدن و مردن و حل شدن را نه کسی می بیند و نه کسی می فهمد, و از این روست که تمام خیال باف های جهان, تمام عاشقان که عضوی از گستره ی خیالبافان اند و تمام قصه پرداز های جهان, تنهایند, تنهاییِ مادام, تنهاییِ ازلی که زلف به زلفِ ابدی نامعلوم گره زده است.

یک صحبتِ طولانی!

+ این که این روز ها چه قدر آدم بی هدفِ ساده ای شده ام, چقدر همه چیز تقریبا بی اهمیت است و چقدر خیالی ندارم برای سالیانِ نیامده, چیزِ ترسناکی است. وقتی فکر می کنم نمی دانم نشانی آن آدم جنگجویی که یازده بهمن نود و سه, با خودش عهد کرد که هر طور شده یک مهر نود و چهار, سرِ یکی از کلاس های دانشکده ی علوم پایه ی دانشگاه تهران باشد, تقریبا حسی بین خنده و درد به سراغِ حالِ زارِ این روز های بهمن سرد می آید. این که حالا چقدر ادم خوابیدنم, چقدر می توانم صد سال بخوابم و هر هر لحظه از بیداری ها را بترسم که باز سر ام به درد نشسته یا نه! این که چقدر اهل سکون شده ام و فرار وحشتناک است, این که خیال, دیگر زادنی ندارد در من, و دل ام نمی رود راستش حتی از کتاب های توی کتابخانه یکی را بردارم و برای کم لطافتیِ این روز های سرد, آبی بر اتش باشم.

+ دوم اینکه, یک عیب بزرگی که کتاب خواندن دارد, این است که آدم وقتی تعداد کتاب های خوانده اش بالا رفت, وقتی هر ماه تصمیم گرفت نصفِ پول ماهیانه اش را از نویسنده های تازه شناخته و از دیر شناخته کتاب بخرد, کم کم یک نگاهی در وجودش حل می شود که شبیه نگاه های اطرافش نیست, وقتی از درد کتاب هایی می خوانی و از خنده های درست, راستش خیلی از لذت های پیش پا افتاده ی زندگی ات تمام می شوند. آن وقت دیگر نمی توانی به یک فیلمِ یک دقیقه ای مسخره در گوشیِ کسی  از ته دل بخندی, یا این که دیگر نمی توانی با پیام های تلگرامی, که سر و ته نوشته هایشان به پر و بال هم می پیچد خوشحال شوی و هم زمان برای بیست نفر بفرستی اش و آن ها هم در پاسخ ات دوباره یکی از همین پیام های سر و تهِ مسخره, یا عکس های مضحک تر بفرستند. این کتاب خواندن, این یک دید تازه ای دادن به آدم, درست است که یک لذت نهان می دهد, اما در ازایش کاری می کند که تو در اطرافی که نگاهت برایشان بسیار غریبه است, روز به روز تنها تر شوی و بیشتر در لاکِ بی نور زندگانی ات سر کنی. ضمن این که این مورد در باره ی فیلم دیدن هم ثابت است, وقتی خوب فیلم ببینی, دیگر از خیلی فیلم هایی که مایه ی تحسین اطراف ات است نمی توانی لذتی ببری و مست, بخندی!

+ زندگی رویه های بی رحم زیاد دارد راستش, اصلا زندگی پر از سوال است و بی پاسخی, پر از شک هست و بی یقینی, زندگی چیز عجیبیست واقعا. گاهی میان منگنه اش له می شوی, منگنه ای که مثلا یکی از تیغه هایش اجبار است و آن دیگری نتوانستن, این دو تا را دستی از بالا روی هم فشار می دهد و تو هر چه هم که تلاش کنی باز عجز دست دور گردن ات می اندازد و از گونه های سرخ شده ی نه از شادی, بوسه های داغ بر می دارد. زندگی شاید رسم خوشایندی باشد که باز من می گویم هست, اما آدم هیچ وقت تکلیفِ پرسش هایش را نمی داند, آدم نمی داند چرا یک روز باید تصمیم بگیرد که آدمی شبیه خودش را وارد دنیایی کند که هیچ چیزش پیوسته و معلوم نیست, آدم نمی فهمد چرا باید عاشق شد, چرا باید سرود خواند و تنها نماند, اما به قول اوریانا فلایچی هیچ کدام از این پرسش ها مهم نیست, چرا که زندگی ادامه دارد, بی ما یا با ما, بی خواستنِ ما یا به تمایلی ما, هر روز آدم های کوچک تازه ای, سهم اکسیژن ریه های ما را کم تر می کنند, اما این ها مهم نیست چون زندگی ادامه دارد و آدم همیشه زیرِ اجبار هایش له می شود, فقط مجبور است که این اجبار ها را لطیف جلوه دهد برای خودش!

+ دوباره آن حواس به سراغ ام آمده اند, آن حواسی که در روز های بلوغ, آن وقت ها که با کوچک ترین حرفی دادم بلند می شد انجام می دادم. درِ اتاقم را می بستم, برق را راحت می کردم, سیم کارت ام را از گوشی ام در می اوردم و با همان گوشیِ بی سیم کارت, شجریان گوش می دادم, آخ روز های داغانِ بلوغ, از کجا پیدایتان شده باز, حالا که هر روز مصمم تر می شوم تا حساب تلگرامم را حذف کنم, برای خانه ی تاریکم پرده بگیرم تا همین نور کمی هم که تو می آید مرا ترک کند, اصلا در را هم قفل کنم, تلفن ام را توی جعبه اش بگذارم, مادر هر چه آمد صدایم کند برای ناهار, نروم بالا و سرِ یک میز با نیلوفر و مادر نانی بخورم, آخ که چقدر خوابم می آید, که چقدر خسته ام از آن کلاسِ مسخره, که چقدر دوست هایم غریبه شده اند برایم, که تا کجا دورم, که تا کجا پرت ام, که چقدر چشم های پدر بی امید است از نگاه به من, چه خواب بزرگی چادرش را کشیده بر سر ام, چه بزرگ, چه طویل!

+ دل ام می خواهد یکی بلندم کند, البته از پشت یقه م را بگیرد و بلند ام کند و ببرد و بگذاردم به تاریخی یک مرداد, اخ چقدر آسودگی خوب است, چقدر از تکرار روز هایی شبیه پارسال گریزانم, چقدر دل ام می خواهد تمام شود این همه بند و حصر, چقدر, چقدر!

س ر د م ه

آخ که نمی دانید, نمی دانید که حالا چه سردم است, با اینکه یقه اسکی پوشیده ام و یک ژاکت گنده هم رویش, با اینکه بخاری را هم تا آخر بالا زده ام و با اینکه از ساعت و نه و نیم, دوباره روز آماده ی آغاز یک توالی تکراریست اما هیچ چیز تثبیت نمی شوم, نه حالِ من و نه نوری که یازده پیش از ظهر باید توی خانه ی کوچکم بتابد. هر چه می گذرد غم های جدیدی سر باز می کنند و تکرار پر ام می کند, چقدر آن دیوار دور است, چقدر دوشنبه غروب را باید ثانیه بشمارم که بگذرد, چقدر به قولش دلم می خواهد که ببارم از آن ابرِ بزرگ. و حالا دیگر به رسم سابق هم نمی خواهم کلمات را بپیچانم که بعد ها خودم هم نفهمم جریان چه بوده, حالا روشن می گویم, کلمه ها وضوح دارند و من مات ام, نه مثل روز های بلاگفا که من وضوح داشتم و کلمات مات بودند.

گاهی فکر می کنم کاش یکی پیدا می شد, یقه ی ژاکت ام را از پشت می گرفت و می بردم و می گذاشتم به تاریخِ یک مرداد, می گذاشتم به تابستانی که تمام شود اینهمه کابوس و استیصال, اینهمه خوابِ بی لذت و اینهمه دردی که مدام محل اش در سر ام گم می شود.

های سر ام!

چند روزی که گذشتند, روز های خوبی بودن. اول از همه دوشنبه بود که به تماشای شهرزاد گذشت و بعدم چهارشنبه دیدار خانم معتضدیِ نقاشِ عزیز, بسی دل چسب بود و خوب, بعد هم که دیروز و کنسرت چارتارِ عزیزِ عزیزِ عزیز!

و چقدر دیروز اتفاقات هیجان انگیز افتاد, قهوه ی ترکِ تلخ, پیتزای زیاد برای منی که با یک چهارم اون مقدار هم سیر می شم و حتی فرا سیر!

کلا خوب بودن, بمانند این روز های ملتهبِ دو لبه...


گاهی  فکر می کنم من میان زندگی ام به یک جسم تهی می مانم که دو طناب از دو سو می کشندش, راستش نمی دانم حالم خوب است نه, سر ام درد مرموزی دارد که هر چه تلاش می کنم نمی توانم بفهمم از ازدیادِ دوپامین ترشح شده در این دو روز است یا که همان دردِ مقرر در ناحیه ی شمالِ غرب سر ام. 

گاهی که خوبم می فهمم چقدر تلخ است و اندوه زا که وقت هایی شبیه حالا باید تصمیم بگیرم و حواسِ دل خواهم بگذار لبِ جویِ قربانگاهِ مسلخِ منطق, و آرام باشم نه شاعر, چون دنیا شاعرانگی نمی خواهد, دنیا همیشه با شاعران سرِ جنگ داشته است, و دنیا همیشه با ادبیات و هنر در جدال بوده, و دنیا شیفته ی منطق است و استدلال و من هم باید باشم, باید شروع دوباره منطق وارگی, دست در دست هایم بگذارد و هم ره کلمه های نا لطیف شوم بعضا, باید از همین فردا, هشت صبح تمرین کنم, شاعر نباشم, کلمه نباشم, عکس نباشم, نقاشی نباشم, رنگ نباشم! آه چقدر روشنی خوب است, چقدر ادبیات خوب است, چقدر دل ام می خواهد بدوم, تا یک جایی که ندانم کجاست, چقدر دویدن خوب است, چقدر فرار خوب است و سکون چه بد!

های سر ام, های سرِ بد مصبِ به درد نشسته...

های!

از هر که مثل تو از ماه آمده است

از این همه بپرس چرا حال من بد است


از یاد می برند مرا دیگری کنند 

با دستمال گریه ی من روسری کنند

چشم تو را که اسم شب اش آفتاب بود

با ابر های تیره خاکستری کنند


+ سید محمد موسوی

دست غریق یعنی, فریاد بی صداییم!

هوووم, صدایت را می شنوم, صدایت بلند است. آری, دیگر می توانم صدایت را از پشت کلمه ها بشنوم! می گویم فردا دهِ صبح قرار خوبی است برای آبستن شدن به کتاب. حرف نمی زنی. می گویم فردا باران خواهد بارید, کتاب ات را نمی بندی. فکر می کنم چه مرگِ تلخی است, مرگِ شعر به دست های نخراشیده ی استدلال. تو حرف هایت مستدل است, من صدایت را می شنوم, از پشت کلمات, از نگاهی که در تنِ سکوتِ عریانی, لحظه های مطرودِ هم نفسانگی را رو می نویسد هر بار. در خیالی که تو نداری, سفر می کنم به آبادی, ماه بالای سرِ آبادی است! امان از خیال, امان از امید وقتی درآمیزد با تکه ای از خیال برای زادنِ رویا, رویا ی مو بلندِ دور, رویای خوشیِ و نمِ بی رنگ شور.چای ام تلخ است, و سرد می شود, چای ات را سر می کشی بی آن که فکر کنی چقدر تنها بودم که چای, تیغ شد بر چهار راه حلق!

نگاهت می کنم, نگاه نمی کنی که بفهمی چقدر دوست دارم در باران, در ماشینِ دود خورده از دود های حلقِ تو را بوسیده بنشینم و از شیشه دست هایم را به باران بسپارم, فکر کنم که چه حالی است, چه حال لطیفی که پشتِ سرخی سیبِ چراغ, صبر کنیم و آهنگ تلخ باشد!

چقدر دل ام می خواهد حصار ات بکشم, حصاری از برای زیل, از آغوشی که شعر ها برای شدن اش قتل شوند و بی جان! 

باید, باید به فکر خواب بود, خوابی در تاریکی, خوابی از وحشت نفس هایی که خواب است و چشم هایی که بی خواب, باید در تیرگیِ تام دراز کشید و برای روشنی فردا خیال مکتوب گفت و سرخوشی های منکوب. سرخوشی های منکوبِ هاله ای!

همین...

تا جنون فاصله ای نیست از این جا که منم! 2

اگه روزی بنا به یک اتفاق ساده، در دم صبح یک جمعه ی زمستانی، در راس یا که حوالی شش صبح یاد خاطرات گذر کرده افتادید و با صدای بلند قاه قاه خندیدید، به طوری که تیرگی خانه ی کوچکتان هم از صدای خنده های دهشتناک به وحشت افتاد، حتما حتما در اندیشه ی درمان فرو روید و خیال چاره.

در این نشانه، علائم بسیاری از انواع پریشانگی های روحی و جسمی قابل دیدن است.

و ضمنا دقت کنید که صدای خنده هایتان حتما با موسیقی متن (ترجیحا غم افزا و غم ناک) توامان باشد و جاری، چرا که وجود چنین حالتی بر غنای روانپریشانگی ها و جسم پریشانی ها می افزاید و چه بسا طی خود افزونی بر بلندای قله ها در انواع نمودار های درمانگر بیفزاید.

و ما می خندیم در شش و بیست و شش دقیقه ی صبح. و تک نوازی سه تار هم ضمیمه ی خندیدنمان.

.........................!

نفس نمی کشم که در تو بی تو بمیرم

به آتشم بکش که جان تازه بگیرم

+ پنج و چهل و دو دقیقه ی صبح! و فکر می کنم این بیداری ها نعیب مرگیست از دور! سرم سنگینه و بی خواب.

داستان 1

کنارت نشسته ام و دنده های ماشین ات به خوردش می روند. ساعت شش غروب است, این ساعت می تواند چه اتفاقاتی را که به ظهور نکشاند, شیشه را پایین می دهم, باد و باران با هم توی صورت ام می خورد, امان, امان از این بارانِ مدام, از این باد از این تکرارِ گه گاه. باد میان موهایم می پیچد, سر ام داغ شده, از ات می پرسم شعر هایم را چاپ کنم؟ اصلا می شود خواندشان؟ توی ترافیک گیر افتاده ایم, من دوست دارم, دوست دارم این ترافیک هی کش بیاید که بشود دیر تر رسید. صدای ضبط را بلند می کنم, به آسمان نگاه می کنم که ببینم می شناسمش؟ زیرِ لب تکرار می کنم: من به جز آبی نگاهت آسمانی نمی شناسم! 

نمی دانم چه پوشیده ام, اصلا یادم نبود, فکر کنم پالتوی سرمه ای, ژاکت زرشکی و کفش های رسمیِ واکس خورده, فکر کنم البته! دلم می خواهد برایت تعریف کنم که دلم چه چیز ها که نمی خواهد, چه عطر ها, چه خواب ها, چه راه ها, دلم می خواهد برایت تعریف کنم که می توانم اکر بتوانم, یک باره به خانه بیایم با بسته های بسیاری از کتاب, بیایم و یک شب تا صبح را به چیدنشان اختصاص دهم.

ترافیک از سر می رود, از چراغ قرمز هم عبور می کنیم, قرار است آرام تر برویم. به خیابان می رسیم, همان خیابانِ از رنج, قتلگاهِ خاطرات! تلگرامم را نگاه می کنم, صندوق دریافت پیام ها را هم, تماس هایی که شاید آمده. تو نمی دانی, تو چه می دانی که از خبری مدام  در گشتن ام. نگه داشته ای, پایین رفته ای, باز می گردی, لیوان کاغذی داغی به دست هایم می دهی, چه گرمیِ عزیزی. می چشم, چه تلخیِ قریبی, هنوز باران هست, اگر چه کم, اگر چه ریز, سرم را بیرون می برم, باران را می خورانم به سلول های ریه هایم!

سکوت کرده ای, لیوانِ کاغذیِ داغ ات سرد شد, سیگاری آتش زده ای, شبیه همیشه ماربرو! دلم می خواهد نقاشی می دانستم, دلم می خواهد عکاسی بلد بودم, دلم می خواهد همه ی چشم های جهان را مطیع می کردم که وقتی پک های عمیق می کشی, چالِ لپ هایند را پلک بزنند و بعد با آن پلک بسته ساعت ها بخوابند.

نگفتم! نگفتم که می شود شعر هایم را چاپ کنم؟ نگفتم که کلمات را باید در دهانم, در خون ام و در نهان ترین انبار های روح پنهان کنم, کلمات می دانند که مرا چگونه ذره ذره از من بدزدند!

تا جنون فاصله ای نیست از این جا که منم!

 اگه فهمیدید که تنها افیون شما خلوت یک نفره ی شماست و در جمع نفس های عمیق عمیق می کشید که احیانا زیر گریه نزنید یا که عصب هایتان از اختلال نمی رند، بدانید وضعیت خیلی حاد است، یک مسکنی شبیه درمانگری افیون گونه ی خلوت تاریک خود بیابید و به آن پناه ببرید.

ضمنا، هر آدمی توان این را ندارد که بشود با خیال راحت از درد های در پرده با وی گفت و غم های گران، اصلا خیلی از آدم ها توان مصاحبت و گفتگو در باره ی مسائل دردناک اجتماع را ندارند، با این گروه نهایتا می باید از حرف های سطحی گفت و از مست شدنشان خوش حال شد، پس مواظب باشید لطفا!

حرف آخر من به هر که بعد من خواهد بود که، بکوش هیچ گاه شبیه من نشوی، حتی شباهت در مقیاس کوچکی!

!

شاید که گرم تر شود این سرد پیکرت

هان, آبشار! من دگر از پا فتاده ام

جنگل در آستانه ی بی مهری خزان

من در کنار دره ی مرگ ایستاده ام.

+ اخوان

گریه کن!

گریه کن دخترکم, گریه کن عزیزکم!

گریه کن چرا که گریه از غم های نهان ات کم می کند. گریه تو را از اندوه ازلی و از واهمه های شبانگاه های بی خواب دور می گرداند. گریه ساده ترین تعریف برای غم هایت است حتما, غم های فرساینده, غم های بر دل نشسته از شب و روز های همه شبیه. تو باید تمرین کنی برای گریه کردن, باید بدانی که گریه زیبا ترین مدفوع از نهان گاه های روح آدمی است, که گریه را به خون دل باید سر داد, گاه با هوار, گاه در خلوتی سخت سرد و تیره و غم افزا!

دخترِ عزیز ام گریه کن, گریه برای کلمه هایت که قرار بود روزی از آن ها برایم ساعت ها حرف بزنی, گریه کن برای ماهتابی که دیگر نمی تابد, برای روز هایی که دیگر نمی آیند, گریه کن برای گرد های بر دل نشسته, برای شعر هایی که برای من نوشته بودی, گریه کن که اگر نتوانی اشک هایت را واقع بگردانی, آرام سنگ های دل ات بر لطافت روح ات نقش می کنند, گریه کن و حرف بزن, از غم, از اندوه های در راه, از غبار روزگارانِ رفته, از خنده هایی که در کودکی ات گم کردی و نرسید به وقتی که بزرگ شوی, رو به رویم بایستی و برایم از مستانگی شان, مستانه حرف بزنی.

گریه کن دخترکِ کوچکِ ماهتابی ام!

بگذار عشق از لا به لای غبار های پر لایه ی درماندگی دوباره چشم هایت را درنوردد, بگذار صدایت را در دست هایم بگیرم و از ردِ بغض های معرف, از رد بغض هایی که نام تو را بر شناس نامه ام خط می زند, من نیز گریه کنم! 

آری دخترکِ عزیزِ عزیزم, بگذار همیشه ذره ای اشک در چنته ی روز های پر هیاهویت باشد, بگذار اشک ها صافیِ غم ها باشند برای لطیف تر زیستن, برای پر شدنِ دوباره از اشک های نو, از غم های تازه و از سرودانِ خامشِ دلبرانه!

دخترکِ عزیز, دخترکِ کوچکِ آسمان گونم!

اشک بریز, اشک هایی از برای عشق, بگذار مطمئن شوم فردا ها آن قدر خوب عاشق خواهی شد که بتوانی اشک بریزی برای فراق و مضیق و درد از هم نفسی, بگذار آسودگی دست در آغوشِ خیال ام بیندازد, فردا هایی که غم هایی از عشق و هم قدمانگی دوره ات کردند, بتوانی میان شعر هایت, میانِ کلمات اندوه دار و سرودکان از عشق گفته, اشک هایی بریزی برای عشق, که از عشق گریستن درمانی بر تمام درد های ناگفته و نا ردِ تو خواهد بود شاید...

گریهِ کن دخترکِ کوچکِ اندوهناک من!

"+ امشب در سر شوری دارم

   امشب در دل نوری دارم 

   باز امشب در اوج آسمانم

   باشد رازی با ستارگانم

   امشب یک سر شوق و شورم

   از این عالم گویی دورم

  از شادی پر گیرم که رسم به فلک سرود هستی خوانم در بر حور و ملک در آسمان ها غوغا فکنم سبو بریزم ساغر شکنم

  امشب یک سر شوق و شورم از این عالم گویی دورم

  با ماه و پروین سخنی گویم وز روی مه خود اثری جویم جان یابم زین شب ها می کاهم از غم ها

 ماه و زهره را به تنم آرم از خود بی خبرم ز شعف دارم نغمه ای بر لب ها

 امشب یک سر شوق و شورم از این عالم گویی دورم"

غوغای ستارگان _ محمد اصفهانی

یک خواهر

آخر یک روز نامه ای به فریبا وفی خواهم نوشت, و در آن پس از گرفتن اجازه برای دست بردن در مضمون داستانش, نوشتن داستان کوتاهی را آغاز خواهم کرد که ابتدایش اینگونه آغاز شود:

خوب است آدم یک خواهر داشته باشد, یک خواهرِ بزرگ ترِ خوب! این احساس خوبی است که آدم وقت هر سفر یا بیرون رفتنی به چشم های دختری نگاه کند که طعم مادرانگی را بی هیچ کم و کاستی روانه ی دل اش کند, این که دختری آرام که از قضا خواهرِ بزرگ تریست, مدام دنبالت راه بیفتد و چروکِ پیراهنت دغدغه به دلش بریزد و پریشانی موهات, دست هایش را مدام شانه بگرداند برای پیچیدن در موهات, این که می شود هر وقت دل ات گرفت بر پاهایش سر بگذاری و از اش بخواهی برایت شعر بخواند یا داستان, این که هر وقت دل اش گرفت بتوانی در آغوشش بکشی و صدای خون های جریان یافته در سر اش با صدای خون های گذر کرده از قلب ات یکی شوند وقتی او بتواند یکی از گوش هایش را به سینه ات بچسباند, وقتی بتوانی در خیابان دست هایش را بدزدی از سرمای هوا _که خیالت راحت شود کسی هست که بی آن که لازم باشد عشق اش را حتی به اندازه ی ذره ای از دید مردمان نهان کنی _ که مطمئن شوی لطافتی در جان ات حل شده است یا این که دست هایت بتوانند به وقت هر اندوه  بی هیچ منعی اشک از پلک هایش پاک کنند. یا وقت خرید کردن, مثل لباس خریدن, کتاب خریدن و نشستن در کافه ها مدام حرف هایش را بشنوی و بترسی از اخم های با لبخندش اگر رنگ لباسی را که او پسندیده, برنگزینی. و مطمئن باشی او همیشه کتاب های عاشقانه تر و دردمند تری از عشق و زیستن برمی گزیند و در کافه ها حتما او بهتر می داند که چه چیز سرمای دلتان را گرم تر خواهد کرد.

خوب است آدم یک خواهر داشته باشد, یک خواهرِ بزرگ ترِ خوب...

می هراسم!

هراسم از فرداست که خواب هایم به همین بی خوشی خواهند ماند یا نشاطی می رمد در ان ها, هراسم از فرداست که نکند دلبری برود و دلشدگان را بی خبر بگذارد, هراسم از فرداست که روز های نیامده در تکرار حل شوند!

نمی دانم که فردا, ما ترکِ سری خواهیم گفت برای دردسر نشدن؟ نمی دانم فردا که بیاید ما به تمام خیابان های نرفته قدم خواهیم گذاشت یا نه, نمی دانم غریبانگی فردا را درمانی خواهد بود یا نه, نمی دانم و این ندانستن اصلا حس خوبی نیست, این که کتاب ها غریبه شده اند, فریبا وفی بر دست هام می ماسد, شیمی حالم را بد می کند و دیگر حوصله ای ندارم تا بلند بلند حافظ بخوانم و مست شوم! آه, اه که چقدر التهاب با رگِ این روز ها بازی می کند, آه که چه شب های بی خوابیست و روز های عشوه گری از عطرِ خواب, چه شب های مستی است و چه روز های بد مستی, چه غریبانه می خواند که مفلسانیم و هوای می و مطرب داریم, چقدر میان خواب های روزانه می شود وصال یافت و اتفاقات ناب,

هراسم از فرداست که نتوانم بفهمم این عکسِ کوچکِ کوبیده به دیوار را تا کجا دوست دارم, که نفهمم چه مسخی است میان واج هایش وقتی آرام هر روز به چشم هایم مشق می زند که: رادیو 7

اتاق کوچک من به باد عاشق است, به باد بی سامان, اما, اما کجاست خانه ی بادی که برگیرد نشان اندوه های بی سر و ته را از میان گل های قالی, از میان لیوان های چای, و از من, از منِ منِ من!

و این اتاق به شبیه افیونی است که هر بار مست تر ام می کند و تشنه تر, که هر بار خیالم برای خودم خالی می ماند, که هر بار شبانه ای, یک باره نفس ام از هوایش می گیرد, که هر بار فکر می کنم شعر, به قدر درد, درمان دارد و نشئت, که درمانگرِ افیونِ نفهمِ دیوانگی است, درمانگر ناخرسندی و بی خوابی و غم و غم و غم!

به مادرم داستان برادرِ فریبا وفی را دادم که بخواند, و خواند, و وقتی شروع به خواندن کرد به نگاه کردن اش نشستم, به این که روزی بوده که تا به چد جوان و شلنگ سیر می کرده است, به این که از همان سال های دور صدایش همین حجبِ تنیده را داشته و داشته, به اینکه اگر او ادبیات می خواند حتما رفیقِ خیلی خوبی می شد برای بی خوابی های شبانه و مستی های درمان گرِ شعر!

هراسم از فردا هاست,  از فردا های نیامده ی رو نشده است...

+ مگر لیلی نمی داند که بی دیدار میمونش

   فراخای جهان تنگ است بر مجنون زندانی؟

+ ما ترک سر بگفتیم تا درد سر نباشد

  غیر از خیال جانان در جان و سر نباشد

....

به مادرم گفته بودم, ما توی یه جی غریبی از تاریخ وایسادیم, گفتم که چقدر ملتهبند این روز ها و شب ها, چقدر دلم شعر می خواهد و راستش بیشتر از شعر دلم گفتگو می خواه, یک گفتگوی دل خواه که دیگر نشود توی اش شنید فلان فروشگاه شهر شال های رنگی اش را به حراج گذشته و با خوردن به برنامه ی غذا ها می شود وزن اضافه کرد, چقدر تنها می شوم میان این همه گفتگو, چقدر حال دل ام خوب نیست, چقدر دلم برای روز های بلاگفا تنگ است, چقدر هنوز دل ام می خواهد یک نا ممکن نگران ام باشد و منتطر...

کلمات ازم فرار می کنند و شعر ها, دل ام می خواهد اتاق کوچک ام دالانی داشت به جهانی دگر برای کمی ناپدید شدن, برای رسیدن به تکلیف و برای بازگشت به روز های از سر گذشته ی پاییز, دل ام می خواهد از ابتدای خیابانی شروع کنم به راه, شروع کنم قدم از پی قدم, و حرف هایم را گوشِ دانایی بفهمد, غریب ام و نمی دانم مادرم معنای حرف هایم را می فهمد یا نه..

شاید خودم هم نفهمم دیالوگ هایی که نغمه ثمینی و حسن فتحی می نویسند تا به چه حد مرا با خود می برند, حتی در این متن...


کنکور چه واژه ی غریبیه...

فهم!

نمی فهمم من توی برهه ای غریب از تاریخ ام یا روز ها, نمی فهمم غربت تا به کجاست, نمی فهمم غربت به را به چه شکلی باید نوشت, نمی فهمم چای خوردن بی قند غریب است یا قریب, نمی فهمم که دی کجایش ایستاده است, نمی فهمم نوشته هایم کجان, نمی فهمم بلیط کنسرتم درست کی می شود, نمی فهمم این حال, چه حال گند مزخرفی است, نمی فهمم این همه طلب حرف از کجاست, این همه طلب صحبت, طلب کلمه, گفتگوی طولانی, نمی فهمم کجا ایستاده ام دقیقا, نمی فهمم که گاهی چقدر عصبانی می شوم سر آدم ها وقتی قرار باشد بی اجازه پا در حریم شخصی ام بگذارند, وقتی آدم هایی بیایند و سر ات داد بزنند, نمی فهمم که چرا وقتی گوشی ام را گرفت و جلوی چشم خودم از تمام راه رو هایش عبور کرد سرش داد نزدم, نمی فهمم چرا انقدر رنجور شده ام که می توانم از رفتاری شبیه همین سرک کشیدن در گوشی هم عصبی شوم با این که اصلا موضوع مهمی نیست, نمی فهمم...

تنها درمان این روز ها, غرق شدن در ادبیات است, خواندن, با صدای بلند خواندن برای گذشتن غم ها, درمان نه, درمان واژه ی خوبی نیست برای حالا, دل ام حالت های زیادی می خواهد, مثلا در باران شیشه ی ماشینی را پایین بزنم و سر ام را بیرون ببرم, و هی بگردم در شهر, دل ام غریب است, خودم غریبم اما نمی فهمم چرا, حالا می توانم از صدای خواهرم عصبی شوم و هیچ دوست نداشته باشم بشنوم, حالا می توانم چند تا برگه را ردیف کنم و بعد پاره شان کنم و بعد هم توی پلاستیک بازیافت بریزمشان...

وقتی گوشی ام توی خانه جا ماند و وقت برگشت دیدم ده بار زنگ زده, و فهمیدم یک دیدار از کف ام رفت در این همه تمنای صحبت, عصبی شدم, از این که چرا قبلِ آمدن خبر نداده بود.

چه غم گینیِ بی سببی...

گاهی انقدر عصبی می شی که که یه حجمه ی مهیب ناحیه ی روی شش هات رو می گیره...

دوست بداریم!

دارم به این فکر می کنم که آدمی بعد از هر شکست چگونه می تواند همه ی افتادن ها و شکستن ها را هضم کند و دوباره شروع کند. به این فکر می کنم که اگر این زندگی مجازی نبود چه بر سر تنهایی ازلی آدم می رفت خصوصا در عصر حاضر, چه می شد اگر نبود این پیام های گاه گاه و وصل بودنی که نشانی از بودن باشد, بودنی واقعی! فکر می کنم اگر این مجازا زیستن نبود, آدم نمی توانست آن قدر که باید دوست های هم شکل خودش بیابد, نمی توانست فکر کند که در همین شهر اش, که در همین شهر گاه غمگین و گاه شادمان, می تواند دوست هایی پیدا کند که هم دل باشند و هم زبان, که بشود با آن ها نمایشگاه نقاشی رفت و کتاب خرید و بعد آن اصلا پشیمان نشد. فکر می کنم که اگر این مجازا زیستن نبود, چقدر از کتاب های خوانده ی ما الان در کتابخانه نبودند و با چقدر شاعران تازه روییده آشنا نمی شدیم؟ فکر می کنم که اگر فلان پست را در اینستاگرام ندیده بودم آن روز در آن کتابفروشی قطعا باز می ماندم که از میان کتاب های فریبا وفی کدام را بردارم, اما همین که مثلا آن عکس یادم می آید, کتاب ترلان فریبا وفی را بر می دارم که شاید آدم با کس دیگری که دورادور می شناسد و حس می کند شبیه حواس خودش چیز هایی در او هم هست, حس هایی را شریک شود, و اصلا حس خوبی است که کتابی در کتابخانه ی تو باشد و همزمان در کتابخانه ی دوستی آن سو تر هم!

دارم به این فکر می کنم که نکند واقعا این مجازا زیستن خودش یک زندگی واقعی باشد, لااقل برای من! می توانم با تحکم ادعا کنم که در این مجازا زیستن شاید من دوست های بیشتری دارم که می توانم با آن ها در باره ی مسائل دل خواه حرف بزنم و از حواس دل خواه شبیه, مست شوم! این جدای از مبحث دیدار های واقعی اجتماعی است, که نمی شود کتمان کرد نیاز عمیق انسان را به لبخند و دیدار, نمی شود کتمان کرد نیاز انسان را به تلاقی نگاه, اما حرف من این است که این روز ها انگار آدم هایی شبیه خودمان, در مجازا زیستن, بیشتر اند تا واقعی زیستن, فکر می کنم شمار کسانی که در ارتباط مجازی می توانم ادعا کنم که می شود با آن ها به یک کنسرت خوب از یک موسیقی خوب رفت, خیلی خیلی بیشتر از آدم هایی است که در زندگی واقعی ام سیر می کنند. انگار این دنیای مجازی پیدا شد که هر کدام از ما همدیگری را که بیشترین شباهت را با خودمان دارد بیابیم و با او حرف دل بزنیم و حتی گاه این رفاقت ها را به جهان نگاه های در هم و حرف های واقعی و چند دیدار ساده در خیابان بکشانیم. انگار این جهان مجازی پیدا شد تا شاعران نو رسته پی هشتک های خورده را بگیرند و ببیند چقدر خوانده می شوند, چقدر شعر هایشان درز کرده به این سو و آن سو و چقدر کسانی با شباهت قریب, شعرهایشان را دوست داشته اند بدون ان که کتابی چاپ کنند.

فکر می کنم گاهی می شود با همین کلمات و عکس هایی که برای هم می گذاریم, با همین شباهت های قریب, با همین پیدا شدن ها که چیز عجیبی است در میان گم گشتگی  های جهان واقعی, می شود عاشق شد, می شود زندگی کرد, و گاهی برخی شباهت ها می توانند امید برویانند در دلی.

فکر می کنم پست های شب امتحان با اعلان های آزردگی از نخوابیدن های طولا, چقدر می تواند تسکین دهنده باشد و گرداننده, چقدر می شود با همین نگاه های از دور عاشق شد, زندگی کرد, امید گرفت, چقدر می شود حس کرد که وقتی در زندگی مجازی ات نیستی, چند نفر پی ات را می گیرند تا ببیند آخرین بار مجازی زیستن ات کی بوده و چه ساعتی, چیزی که انگار پوچی اش در زندگی واقعی مان عجیب روشن است و عیان, این که وقت هر عبور یقین بدانی چشم هایی نیستند تا رد عبور کردنت را از عرض خیابان بپایند و نگران باشند که بار بعد کی خواهی آمد برای بلعیدن هوای همان قرار, این که عشق, سرمای نبودن عشق و اصلا یخ نبودن رابطه ای صمیمانه در دنیای پر گرد واقعی مان چقدر گلوگیر و عیان است, چه درد مضحکی است و چه قرار تلخی, وقتی عشق, لطیف ترین جنبه ی آدمی قدغن شود در سرمای احساس و رنجش جان! و چقدر ما, من و تو مسافران خسته ای هستیم که باز هم با وجود همه ی راه های بسته ی واقعیت دست از عشق بر نمی داریم, دست برنمی داریم و مدام در تلاشیم تا ردی از هم, نگاهی در عکسی از هم, و صدایی در کلمه ای از هم, از درون کلمه ها و عکس هایمان بیابیم, که شاید, شاید درمانگرِ تننهایی واقعی مان شود. 

چقدر در عکس هایم هم پی عشقی می گردیم که شاید دیگر نترسیم از پنهان کردن اش, چقدر دارد آرام می شود, آرام آرام, جو دیدن بوسه ای لطیف از عشق که هیچ بوی بیهوده ای ندهد, فقط از عشق باشد و فقط از عشق, و چقدر دست های در هم گره, سر های به هم تکیه داده شده و دیدن عکس های رفیقانه, فارغ از محدودیت جنسیت دارد برایمان عادی می شود و لطیف, چقدر خوب است که دیگر از هم نمی ترسیم که فکر کنیم برای جنس مخالفامان طعمه ایم یا که گرگ, چقدر خوب است که می شود از رفیقی نوشت که دست هایت روی شانه اش می رقصند, وقتی لازم نیست تا برای این رفاقت هر دو از یک جنس باشیم و شاکله, چقدر خوب است که این رقصیدن دست و تکیه دادن های به هم, هیچ بوی بیهوده ای نمی دهد در مجازا زیستنمان  _ و حتی واقعی زیستن _ و تنها از عشق است و از دوستی و از طعم پر خلوص صمیمیت...

دوست بداریم مجازا زیستن هامان را, شاید پلی شود برای یافتن واقعی خودمان, برای دوستی های نابِ بی تبصره, برای عشق, بی ترس در دامنه ی خیابانی...

همین!

چه خوابی و چه خیالی, به رد فکر می کردم, به رد چیزی بر چیزی, به هجای لحظه گانه ی حرف های مغموم.

دل ام می خواهد نفس های نیلوفر را بو بکشم, کلمات مهدیه را تشریح کنم, دل ام می خواهد بر گردم به خاک, به تاریکی, به قرص مهتاب که کامل شده بود حرف هایش, به کوچه هایی با بوی قرمه سبزی, به خیال, به ناممکن هایی در دامن امتداد, دل ام می خواهد برگردم به هیاهو و همهمه ی بی جلودار, به خزان, به تئاتر, به روز های بر باد رفته, به حسرت های موثر به پیراهنِ سرمه ای اتو خورده, به عینکِ بر چشم, به مو های بلند, به خنده های آن مرد, به ترسِ دهِ شب, به ماکارونی و ماست زیرِ هق هق های مادر, به دست نوشته ها و خبرنگار بودن, به صدای شجریان, به سرودِ مهر, به چند اپسیلون عشق...

+ ضمیمه ی این پست, این

بر می گردم!

بر می گردم, بر می گردم به مو های مادرم, به خانه های خیال, به کوچه های خاطره, به خیابان های شلوغ, به فیلم های متوالی, به خانه ی پدری, به آن پسرِ در صفِ سینما, به روز های سرخوشانگی نوجوانی و کباب دستی های متوالی, بر می گردم به هجای نگاه های میثم, به شمردن قاب های اتاقم, بر می گردم به برگشتن از مدرسه در هیاهوی بلوغ, به پیچیدن نمودار غلظت تستوسترون با کلفت شدن صدا و محکم شدن احساس, بر می گردم, بر می گردم به چای های هفت و ده دقیقه ی مادر, به او, به تعبیر رنگ ها, به پژوی مشکیِ سرِ حال, به حرف های تاریخی, به حسرت این که چرا یک بار گوش نداده بودم به صدایش!

بر می گردم حتما, من روزی خواهم آدم و پیغامی خواهم آورد...

مکالمه!

اولش قرار بود چند حرف ساده باشد, چند احوال ساده و چند یادِ ساده, اما حرف زدیم تا همین پنج دقیقه ی پیش, سه ساعت حرف زدیم در صفحه ی تلگرامی که پشتش عکسی دل خواهی بود و رنگی...

برایش نوشتم:

_ کاری می کردم, در گذشته می کردم, همه ی شوق گذشته مرد...

برایم نوشت: 

هنوز مردن شوق ندیدی آقا امیر.

 برایش نوشتم:

_ دیدم, مالِ تو!

نوشت:

مردن شوق اینه که تو تخیلاتت آرمان شهر بسازی, و بعد اون تخیلات رو برای یکی تعریف کنی. بعد اونم تخیلاتت رو باور کنه, آرمان شهر و کمالاتت رو باور کنه و باهاش امید بسازه که دراد به وسیله ی تو از مخمصه ی زندگی, غافل از این که باید کمر ببندی برای شکست و مرگ هرچه بافتی به کلاف رویا و مرگِ امید های اون...

نوشتم:

_ اگه اینا مردنه, دیدم! نه از عشق ولی...

نوشت: 

_فرق تو با من اینه که اگه مثلا زیست تهران قبول نشی, اگه به اولین هدف دل خواهت نرسی, باز علاقه ای به شعر و ادبیات, خبرنگاری, عکاسی و شبیه اینا هست, اما من چی؟ واقعا من چی؟

نوشتم:

_ درسته, درسته که زیست خواندن مثلا اولین رویای منه, اما طبیعتا تنهاترین نیست...

نوشت: 

_ دارم برای چیزی زور می زنم که برای منو و امثال من نشدنیه, خیالِ محضه فقط... رویا های من پشت بند هم اند, مثه زنجیر, مثه خواب های کابوس وار, اگه یکی نباشه بقیه هم نخواهند بود...

نوشتم:

_ موافقم...

+ کلمه هامان غمگین بود از یازده شب تا دوِ نیمه شب, غمگین بود خیال ها, سر من درد می کرد و دلِ او, سر من از همان درد مرموز و دل او از هزار نشده ی نشده!  خیلی صریح چشم در چشم کلمه های هم, اظهار عجز کردیم, عجزِ محض...

پل الوار

آه ای قلب محزون من 

دیدی چگونه سودا رنگ شعر گرفت

دیدی که جغرافیای فاصله را چگونه با نوازش نگاهی می شود طی کرد و نادیده گرفت؟

دیدی که رنج های کهنه را با ترنمی چگونه می شود فراموش کرد؟

دیدی که آزادی لحظه  ناب سرسپردن است.

دیدی که عشق یک اتفاق نیست, یک قرار قبلی است, مثل یک تفاهم ابدی, از ازل بوده و تا ابد ادامه خواهد داشت...

بر می گردم...

باید رگ سایه ها را پیدا کنم, خون های تیره ای در رگِ هر سکوت هست که شاید پاسخی بر همیشه ی از سر گذشته باشدش, باید به خط های مورب و گاه صافِ لیوانِ سفید پر از شکلات داغ نگاه کنم که شاید ردی از روز های نیامده را نقش زده باشند.

دلم تنگ است, دلم همان قدر تنگ ست که گریه های مادرم بر سر گلویش می آوردند. دلم می خواهد بگذرم از این روز ها, از این تنگی هایی که به منگنه می ماند میان دو تیغ, یا که به مویی کشیده از دو سوی!

چقدر خواب اندوه زاست و بیداری نامعلوم, چقدر من پرت ام میان کلمه هایی همه شبیه و حواسی که دارند می پژمرند زیرِ نگاهِ خلایی محض! چقدر دل ام تنگ است برای دوست داشتن عطرِ نانِ گرم و به اندازه ی همان شعر که به جای همه ی کسانی که ندیده ام, این بار دلم تنگ است و اندوه بار!

بر می گردم به سال ها قبل, به غم های مکتوب, به روز های سرد, به حالِ رها در بادِ خیابان, به گذر, به سرِ به درد نشسته در اریب یک خیابان مخوف! بر می گردم به سال های رفته, به آدمهای رفته که بار ها رنجیدم و یک روز آخر تصمیم گرفتم همه چیزشان را کنار بگذارم که شاید احساس هوایی بخورد به قولش! بر می گردم به دل تنگی, به شعر, به شعر نوشتن های مداوم انتهای ان دفترِ همه رنگ, بر می گردم به ندانستنِ واژه ی منفور یا که فوبیا, بر می گردم به ظهری که از سایه هایی نوشتم و از کتری هایی جوشیدن! بر می گردم به همه ی ادامه ی مطلب های عجیب که طعم من می داند و مشتق و شعر و حد و عشق! بر می گردم به چشم های آبی, دست های لرزان, دنباله ی حسابی, بحث های عکاسی, بر می گردم به دوربین دی نود, به غروب شهر در اوج, به آفتاب که می رفت آرام از چشم های سه گانه, بر می گردم به همیشه ی دل ام, به روز های پر شوق نوشتن, به خواب های بی خواب, به دربند, به اهواز به ریختن. بر می گردم به ظهری دل انگیز, به خوابی که خوب تر که نبود, به عکس هایی در ایستگاه اتوبوس,. بر می گردم...

غروب از بس زیر باران قدم زدم, فکر کنم دارم سرما می خورم! روزای گنگی, خاکستری شاید, هم خوبم هم بد, اوضاع رسیدن به آینده هم خوبه هم بد, درس هامو هم تمام کردم و هم نه و بیشتر  از همه دلم تنگ شده به معنای واقعیش, تنگ کلمه, تنگ بوی کلمه های ناب, صدای همین کیبورد, لذت حرف داشتن زیر پست ها و حرف های دیوانه ی تا دمِ صبح! حالم یه جوریه که فکر می کنم نیاز دارم خالی از دغدغه باشم و اضطراب و چند وقت برم سفر, شمال یا کویر, جایی که بیش از حد کوچه باغ داشته باشه و خانه های قدیمی! زمستان سنگینیه, به حال دوست هام نگاه می کنم, به حال مادرم که چه غریب است, به حال دوست هایی که هر کدام به گونه ای گرفته اند از روز های زمستانِ سردِ نود و چهار!

آخ که چقدر شاعرم, و شاعر بودن برای این روزای سردی پر از منطق اصلا همراهِ خوبی نیست, چقدر شاعرم که بلدم شعر بگم مدام و از هر چه فلسفه و منطق و عدد و رابطه ای دل ام بگیرد! چقدر شاعرم, چقدر, چقدر, چقدر...

نشستم به آرشیو خوانی پاییز و زمستان پارسال در بلاگفاع اخ که در بلاگفا چقدر راحت تر بودم, چقدر روان تر حرف هایم را از سر ام می ریختم پایین, چقدر آرام تر می شدم, چقدر خوب بود صفحه ی سفید وبلاگم که به پیشنهاد او سفید شد به جهت غم باد نگرفتن...

+ روی جلد شماره ی آبان 93 همشهری داستان نوشته: آدم خانه اش یک جاست دلش هزار جای دیگر...

!!!

گاهی پشیمان می شم از یک سال صبر کردن, منگنه ی خوبی نیست...

هیچ!

وقوف...

نکت به نکت از روز ها...

+ صدا چیز خوبیه و همچنین عطر, اگه این دو تا با اختصاص همراه بشن توانایی اینو دارن که تمام تو رو به سلطه ی خود در بیارن...

+ نوشته بود: حالا من وضعیتم طوریه که حتی حوصله ی مردنم ندارم! و راست می گفت...

+ دارم چای دم می کنم و حسی شبیه خلا, یا خلسه, یا منگیِ بعد یه عمل که قصدش بیرون آوردن مرکز حسی هیپوتالاموس بوده باشه همراه جدا کردن آرام قشر مخ که مباد به مراکز دیگه آسیبی وارد بشه!

+ یک کتابی توی کتاب خانه هست با عنوان جلد هشتم مجموعه آثار چخوف, که به جمع آوری نامه های چخوف پرداخته. این کتاب رو من اواسط آذر 93 از کتاب خانه ای گرفتم که حالا خیلی ازش دورم, بعد گذشت یه سال من هنوز پس اش ندادم, تاریخ برگشتش هست یک دی 93, آیا جریمه ی سنگینی پشت تاخیرِ یک ساله خواهد بود؟

+ خیال ببافم؟ ترسِ مرگِ خیال نمی ذاره زیادی خیال ببافم, اما جلو دارمم نیست کاملا...

+ کافه آدم برفی خوب است, خوب!

+ به دکتر نصیریان پیام دادم که دکتر این نوشته های شما نه چنان خوبه که توانم گفت که چقدر خوبه, دکتر خودش می فهمه که حرفمو از سعدی قرض گرفتم حتما!

+ در تازه ترین تصمیم خیال وار, قصد کردم که خیابان لاله زار رو ببلعم به وقتش, و کافه نادری رو, این شهرزاد خیلی خوبه...

+ حتما, حتما روزی نامه ای می نویسم به ترانه علیدوستی و نیز حسن فتحی و می پرسم وقتی شهرزاد را بازی کردید و شهرزاد را نوشتید, در چه حالی بودید؟

+ قصد دارم مثل نود و سه روز نگار بنویسم, فکر می کنم حیف می شه این روز های عجیب در گرد تاریخ!

+ من تو یه جای غریبی از تاریخم و روز ها و شب ها چقدر, چقدر ملتهب...

راست می گفتند!

منصوره مشیری راست می گفت, واقعا راست می گفت...

باید حواسمان به اطراف و بازگشت روابط باشد, گاهی باید خودت قبل هر چیزی آرام از گوشه ای بخزی و ترک بگی همه چیزو, قبلِ این که رشته های عصبی مرتبط با غرورت آسیب ببینن!

بابک اسحاقی هم راست می گفت, لذت پیراشکیِ داغِ داغ رو کسی می داند که چشیده باشدش...

سعیده عرفان هم راست می گفت, خیلی راست می گفت! به این مضمون که یه روزایی یا که یه برهه از زمان هست که فقط خیال بافی روادیدِ گذشتنش رو صادر می کنه, روز هایی که به زندگی دل خواهِ منحصر فکر می کنی و کتابِ منحصر و حواسِ منحصر و آدمای منحصر و کلا تمام ابعاد منحصر... اگه شد که چه خوب, اگرم نشد که طعم خیالبافیش هم مزه ی شدنشه با ملغمه ی کمی حسرت, اندوه و غم باد و نهایتا مرگ از هر نوعی, چیزی نیست خب, ساده است!

+ فروغ یه جا می گه, ناشکیبا, گه به یک دیگر می آویزند سایه های ما! اینم راست می گه! کاملا ناشکیبا...

+ متاسفانه یه شعری سه ماهه توی سرم وول می خوره و و منتظرم یه شرایطی پیش بیاد که این شعر متناسب این حال و هوا باشه و منم به یه شخصیت فرضی بگمش, می گه که:      تو آن نئی(نیستی) که توانی خستگان بلا را        به کام دل برسانی و جان به لب نرسانی. دعام کنید پیدا کنم این حالت رو!!!

برم تست بزنم و به خیال های بیولوژیستانه برسم, فعلا...

شرح حال نویسی, باز

بعد از چند باره دیدن شهرزاد, دارم آهنگ غزل شاکری رو که نیلوفر فرجیان پیشنهاد کرد گوش می دم, حال ام خوبه و حال دل ام کمی نه راستش! فردا قراره با مادر بریم دم صبح رو ببلعیم و من اصلا خوابم نمی بره! دارم زندگی رو جارو می کنم از جای گزینی عکس های مجازی تا جای گزینی محل کتاب های توی کتاب خانه.

کمی نگرانم, کمی نگران این هفت ماه و عاقبتش, حق بدید, اما خوب می شم بی شک!


+ پارسال همین حوالی بود, از قضاوت شدن ترسیدم, قضاوت شدن بی رحم, امیدوارم بفهمید دقیقا چه نوعی رو می گم. فکر می کنم آدما همیشه حواس و راز های سر بسته ای دارن, لطفا, لطفا سریع قضاوت نکنیم (: چیزی نشده فقط می ترسم و حق بدید که بترسم...

+ فکرم اصلا روشن نیست, اما بین خودمان بماند که دارم روشن نگه می دارمش که که که نمیراندم... اصلا هم مدعی این نیستم که با جا به جایی کلمات اول این خط صفتی بسازم که ادعا کنم وصف کننده ی منه, نه اصلا...

+ دو تا کتاب وقتی تو را دوست دارم به نوشته ی کریم پورافضلی و تا کنار درخت گیلاس به نوشته ی ابوالقاسم اسماعیل پور، امشب هم غمگینم کردن و هم امیدم دادن... داستان این دو تا رو باید مفصل بنویسم!

بنویسید, نگذارید که بپوسد خیال نوشتن, و پاپرهنه ی عزیز ادامه بده به اجتماعی نویسی!

همین _ دوست دارمتان...

د ر م ا ن د گ ی

سر ام درد می کنه و این سر درد نه از سرِ کم خوابیه و نه از سرِ پر خوابی! در طول این هفته ی نوسانی گاه شده که دو ساعت خوابیدم و گاه که هشت ساعت, اما انقدر کوفته ام و خسته و در هم و داغان که نمی شه گفت چقدر! دل ام می خواد همه چیزو ترک کنم مدتی, ترک و رفتن, به جایی که حتی اسمشم درست ندانسته باشه و ندانم. فکر می کنم خسته ام و دوباره این خیال های مرموز رفتن و رویا چمیده تو سر ام! سر ام درد می کنه و این تمامِ حوصله ام رو گرفته, اصلا حال خوبی ندارم در این دمِ صبح پنجشنبه ی بارانی, سر ام وحشیانه درد می کنه و معده ام وحشیانه تر. فکر کنم باز کلمات پرت می شن به سمت دیواره های سر ام! 

دعا کنید که کلمات را قتل عام نکنم و دریچه ی رویا را نبندم! حالا فکر می کنم این خمودگی های زمستانه و پاییزه رسمِ منن, آن چنان که تمام تن و توانم رو لمس می کنن! خسته ام, اما نه دلم می خواد بخوابم و نه بیدار باشم...

منگم، منگ منگ...

به تلفن ام نگاه می کنم, تلفنی که پشت بند گوشی قبلیم خریده شد, ان یکی را دوست داشتم, چون زنگ نمی خورد, این برنامه های موبایلی را هم یکی در میان باز می کرد, غمگین بود و دل خواه. با آن گوشی فرصت این را داشتم که هر وقت خود ام دلم خواست, هر وقت دل ام برای آدم ها تنگ شد, من بهشان تلفن کنم, سرِ راس یک ساعتِ دل خواه که حالم سر جایش باشد. حالا این تلفن نو می تواند زنگ بخورد, پیام بگیرد, و تمام برنامه های موجود را باز کند, غم گین است, غم گین ام می کند...

+ حالم آن چنان که باید خوش نیست...

و من فکر می کنم دکتر فرهاد میثمی, شهرام دادفر است...

دوست داشتن های نادیده هم غم  انگیز اند و هم خیالی و دل خواه. این که مثلا در ذهن ات مجسم کنی که دکتر فرهاد میثمی با کلمه هایی که می نویسد و با حرف هایی که می زند چه شکلی می تواند باشد و چه صدایی دارد, این نادیدن را, این دوری و فراق را با مزه می کند. وقتی دوستش داری با کلمه هاش با منطق ها و استدلال هایش و با شعر خوانی هاش وسطِ منطقِ تام فضا. وقتی فکر می کنی بر چوبینی بلند تر از تخت یا که سکویی سیمانی ایستاده و دارد برای شاگرد هایش شرح می کند که حفره ی گلویی چرا در جریان تکامل تحلیل رفت یا که با دست هایش می نویسد مسیرِ تبدیل یک سیب قرمز را به انرژی.  و بعد تمام ترکیبات و استدلال ها که تمام شد, دکتر بر میگردد رو به شاگرد هایش و می خواند: از تهی سرشار, جویبار لحظه ها جاری... و سخت نیست که بفهمی از تهی سرشار, خودِ خودِ اوست و سخت نیست که بفهمی چقدر مشابهت است بین دکتر میثمی نادیده  و شهرامِ دادفر, بزرگِ عزیزِ عزیز!

سخت نیست که حال دکتر ابوذر نصری را به خیال بکشی و طرزِ خنده های دکتر کمیل نصری را, دو برادرِ مستِ خوبِ خوب که معلق اند بین تمام منطق ها و لطافت ها. سخت نیست حالا فهمیدن این که چرا کمیل نصری گوشه ی کتاب اش نوشت: تقدیم به فرهاد میثمی, معلم زیست و زیستن... سخت نیست که بفهمی غروب غمگینِ بیست و نه فروردین نود و چهار چرا بعد خواندن این جمله حدس زده بودی, که دکتر  فرهاد میثمی, دقیقا شهرامِ دادفرِ عزیز است, شهرامِ دادفرِ ناب.

یک روزی حتما دکتر فرهاد میثمی داشته در استدلال هایش غرق می شده, و دیگر چند وقتی بوده که سراغِ بیگانه ی آلبر کامو, یا شازده کوچولوی اگزوپری نرفته, دکتر فرهاد میثمی در جهان استلال هایش و در نقاطِ بی لطافتِ کلمه های شعر و عشق سیر نمی کرده, بعد ندانسته که چه سرد و چه اندوهناک دارد کوچک می شود, تحلیل می رود و نیست می شود, درست شبیه یک ماهیچه ی انسانی وقتی مدت ها ساکت مانده باشد. و تو بدانی او داشت از شدت فکر, از شدت غم, از شدت منطق و استدلال و شعر های ترک کرده ی سال ها, از گرد گرفتن سه تار گوشه ی خانه و از سال ها سینما نرفتن ها تحلیل می رفت و کوچک می شد و گاهی مثل دکتر فرهاد میثمی بر می گشت و به جای این که بگوید: چون سبوی تشنه کاندر خواب بیند آب, و اندر آب بیند سنگ, دوستان و دشمنان را می شناسم من... می گفت: دیگه آدمی نیستم که  در بند هیچی باشم, و میتانم با یک لیوان آب و چند بیسکویت خشک هفته ای زنده بمانم, اما برای خرید همین ها هم نیاز هست, به کار, به منطق, به فکر! 

او یادش رفته بود برای روحِ در راه تحلیل شعر بخواند, فیلم بگذارد و گوش کند به نوا!

چقدر فکر ریخته به سر ام, این که حال دکتر صاعد نصیریان چگونه است,  و چه حال نابی می باد وقتی زهرا سمیعی عارف مثل خواهر بزرگ های دل انگیز او را خواهرانه پند می دهد. که کاش نمی دانستم می شود در عمق استدلال هم عشق یافت و من هم می خواندم و رد می شدم, خیلی ساده, خیلی ساده تر از این!

یک روز باید بی هوا بعد از پایانِ ملاقات اش, جلوی در منتظر اش بمانم, بعد که آمد بگویم, جناب محمد امامی که تاریخ ادیان خوانده ای در دانشگاه اتریش و عربی دانی, و چه عربی دانی... داری در واقعیت غرق می شوی, داری زیرِ خشکی کلمات و قواعد و استثنا ها مدفون می شوی, داری عوض می شوی, به قول همان شاگرد دکتر میثمی!

 کمی خیال بباف لطفا, کمی خیال بباف که روح ات ترک نشود و تحلیل, و سه جلد کتاب ضابطیان را برایش در مقوایی بپیچم و ببرم که بگویم اش او هم مانند تو, با یک کوله ی سنگین دو سومِ جهان را گشته و سرِ هر دو راهی سکه انداخته است.

باید خیلی ها را ببینم, خیلی هایی که دوست داشتن شان جهان را لطیف تر می کند و دوری, سر ریز خیال است و تخیل از همه ی خوبی های یقین داشته شان در خیال ات. باید تو را هم  ببینم, عزیزِ عزیز, رفیق روز های نگارین و شب های ظالم, باید ببینم ات هم قدم قدیمی لحظه های آشفته و غم های گران, میم ترین...

در شبِ کوچک من دلهره ی ویرانیست...

باید شرح کنیم. مکتوبِ مکتوب! نوشتن دریدن همه ی بند های خود ساخته ی ما بود. تا یک جایی خوب فهمیده بودیم که این نوشتن تا به کجا می تواند غم های روزانه بروبد و برای رویا های خوش بر باد رفته و نیامده قصه های موهوم عاشقانه بخواند. از یک روزِ واحد یا که شبی ناگذر دیگر یادمان رفت که روز هایی بود به رنگِ شکوه و شوق نوجوانی, آن روز های خوب, آن روز های سالم, آن روز های سرشار. روز هایی بود که می توانستیم عاشقی کنیم و بی خیال همه ی بند های دنیای کوچک مان شویم. روز های بی دور بودن وقتی تنها کم تر از دو سال از مرگشان گذشته اما انگار هزار سال دور شده اند و هزار قدم, قدم های ما به ابدیت نزدیک تر. روز های سایه های تئاتر شهر, روز های سایه های فروغ وقتی اندوه تازه نوجوان شدن و حس بزرگی ریخته بود در ما و شعر های فروغ را همه از بر بودیم. آن روز ها که از اولین بار ها کوله به پشت انداختیم و در خیابان های شهر قدم زدیم و از بوی خوشِ برگ های نو کتابِ قرمز رنگِ شعر های فروغ مست شدیم. آن روز ها که وقتی به واژه ی منفور در قلب یکی از شعر های فروغ بر می خوردیم معنایش را باید از کتاب قطورِ توی کتاب خانه در می آوردیم که مال روزگاران دور پدر بود و همه ی صفحه هایش بوی گردِ خالصِ سال های رفته می دادند. و بعد روز هایی آمد که سرمان گرم زندگی شد و ترس از رقم خوردن بدِ آینده! روز هایی که مدام در گوشمان خوانده می شد باید برای آینده راهی باز کرد و دیگر عاشق نبود. و چه مرگ مهیبی است مرگِ عشق, مرگ لطافت زیرِ دست های منطق و تشریح, وقتی قانون ها جای تمام شعر های از بر را در ذهن اتاق و خانه گرفتند, وقتی خانه پر شد از برگه های سیاهِ نه از شعر و وقتی یادمان رفت من و تو که آن پیرمردِ آن کتاب فروشی ته طبقه ی دومِ آن پاساژ, تنها بود و چشم به راه ما. یادمان رفت که وقتی به دیدار اش رفتم با آن صدای لرزان پنجره ی اخوان را همراهم خواند, یک بیت من, یک بیت او!  و بعد هم چاووشی, و من خواندم آن قسمتی را که دوست می داشتمش: "بیا ره توشه برداریم! کجا؟ نمی دانم هر جا که این جا نیست" من و تو آن قدر در قانون و معادله و حفظیات به زور در یاد مانده فرو رفتیم که اصلا حواسمان نبود یک روز ناگاه شاید پیرمرد از خستگی انتظار به در برای رفتن ما, کتاب هایش را در جعبه های پفک و چیپس بچیند و از مغازه اش برود برای همیشه. و دیگر نبود و نمی دانستیم که کجا باید پیدایش کرد, و دیگر نبود و نبود تا بخوانیم همراه هم, پنجره ی اخوان را, یک بیت من, یک بیت او.

دو سال گذشت یا که سه سال از فوران عاشقانگی و شاعرانگی در خونِ مایِ تازه بزرگ شده, آن روز ها که نوشتن همره نفس های عمیقِ شادمانه بود, که نوشتن روزی دستِ کم چهار پست(به قولت) اصلا بعید نمی نمود. دو سال یا که سه سال گذشت و هر روز آدم های بسیار تری اطراف ام را پر می کنند که با نگاه در چشم هاشان می فهمم هیچ وقت نفهمیده اند که لذیذ تامِ خیال بافی چه شکوهِ بی ارتفاعی است و چه غمِ دل انگیزی. حالا می فهمم که زندگیِ خشکِ بی شعرِ او کجای جهان را پر خواهد کرد. وقتی عاشق نشوی, وقتی گاهی برای خودت چای دم نکنی و وقتی دو بار پشت سرِ هم در دنیای تو ساعت چند است؟ را نبیبی و وقتی قصد نکنی که بعد ماه ها تا صبح بیدار بمانی و فیلم ببینی و شعر بخوانی و بنویسی و چای دم کنی, آن هم چهار تا در لیوان های مرتفعِ عریض!

حالا فکر می کنم که چقدر سخت تر از انتظار کشیدن است وقتی آدم انتظاری نکشد. حالا می فهمم خرید دو جلد کتاب ساده از راه دور چه حسِ نابی می تواند داشته باشد, وقتی می بینم دیدن آماده شدن آن کارتِ دیر کرده, پر ام می کند از این که بعدِ رفتن پوچ خواهم شد اما پر, چقدر دل ام را میان اشاره و شست چشم هام می گرداند تا مست کندم.

من و تو عزیز من, من و تو تن دادیم به سیمانی شدنی که از جنس اش نبودیم. تن دادیم به افسردگی های مدوام و خیال های ویران گر متبوع این سیمانی شدن و هیچ یادمان نیامد که روز های شاعرانگی و دیوانگی چه عطرِ دل خواه و چه طعمِ خوش طبعی داشتند. ما بچه هایی که پشت کلمه های بلاگفا از کلمه های هم بزرگ شدیم, از کلمه های هم عاشق شدیم, از کلمه ها هم بغض کردیم, از کلمه های هم خندیدیم و از کلمات هم رگه های دوستیِ نابی را دزدیدیم و دیگر اسم من ناشکیبا ی بلاگفا نشد و اسم شما ها اسم های وبلاگ هاتان نماند. ما, من و تو, ما, من و شما آن قدر در سیمان بند ها گیر کردیم که گاهی به سرمان زد خاطراتِ ناشکیبانه های عشق و خاتون وارگی های عاشقی و خانومِ صبا سپهری بودن و مرد بارانی ماندن و آقای کیوسک شدن را چال کنیم و بیاییم توی دنیای واقعیت سرما های سیمانی و روز های بی شعر و پیام های گاه گاه از پرسیدنی و از حالی...

ما دیگر ندانستیم که روزی بود که سحرِ نخستین نگاه, کلمات را قدیسه های پاکی می ساخت برای پرستیدن و عاشق شدن زیرِ آهنگِ مردابِ گوگوش, و نمی دانم که آیا هنوز طعمِ اولین کلمات را یادت هست؟ یادتان هست که برای کلمه های هم کلمه داشتیم و روح, که انگار هر کلمه را تراشیده بودیم که تکه ای از حواسِ سینه پر کنِ عاشقی شوند؟ یاد ات هست ای نخستین نغمه ی عشق؟

دل ام برایتان تنگ شده است. دل ام برای تو مهدیه خاتون, دخترکِ رهای شهر, برای آقای مرد بارانیِ تنها, که تنها برای من می نوشت و کامنت های پست هاش همیشه بسته می ماند پس از کمی از گذرِ نوشتن پستِ تازه, برای صبا سپهری, مهندسِ دیوانه ی سهراب, که از چهار گوشه و هشت عمقِ وبلاگ اش سهراب وارگی فوران می کرد, برای آقای کیوسک که هیچ وقت معنای عنوان وبلاگ اش را نفهمیدم, شباهت های می نویسم از شهر باران در سال های نزدیک تر, پابرهنه ی عاشقانه نویس که بعد ها پا برهنه شد و اجتماعی نویس و نیز برای تینی وینی مهربانِ معلم ترین که خواهر بزرگ بود و معلم, حرف های خواهرانه ی معلمانه اش وقتی میان کامنت های سرمستِ من و دخترکِ رهای شهر پیدایش شد و برایمان گریه کرد, برای همه ی شوق و یاس و تناقض های روحی که یاد خود اش انداختیم اش انگار...

دل ام تنگ تک تک تان است رفیق های قدیمیِ خوب...

+ عنوان, فروغ.

شرح حال

فکر کردم کلمات که پشت سد ذهنم جمع شوند دیگر اجازه ی ورود به هیچ موضوع تازه ای را نخواهند داد. فکر کردم باز باید بنویسم, روی کاغذی یا که روی تاری مجازی به قولش. مدادم را میان کتابی که عاشقانه دوست داشتم اش جا گذاشتم, و همایون دارد می خواند: "شب که می رسد از کناره ها    گریه می کنم با ستاره ها"

راستش نمی دانم برایتان چه بگویم, اصلا چیزی هست که ارزش گفتن داشته باشد یا نه, راستش نمی دانم از آن تک و توک خواننده ی بلاگفا هم مانده کسی که این جایم را بخواند و باز از آن حرف های قدیمی برایم بزند یا نه, اما خب می نویسم که انگار نوشتن تسلاست, تسلای بی خودی شاید.

راستش مدام به آینده فکر می کنم و این که چه بر سر روز هایم خواهد آمد, عاشق می شوم و شما که حتما می دانید قرار عاشقی هایم از چه قرار است, کتاب خواندن به جاست و داستان خریدن به جا تر, اما خب لااقل می دانید که زیاد نمی رسم به مطبوع های عزیز برسم و برایشان شعر بخوانم.

راستش تر خیال بافی به جاست و خیال ها روان, حتی مکالمه ها هم پر از خیال بافی می شوند این روز ها و برایتان بگویم که دو جلد کتاب اینترنتی سفارش داده بودم و حالا در انشعابات پستی کشور گم شده و من شاید حالا می فهمم که چشم به راهی چه درد ویران گری است, به علاوه ی این که هر چه پیگیری می کنم هیچی به هیچس و اصلا کسی تلفن هایم را جواب نمی دهد, حالا بماند که پنج روز است به هوای هر لحظه امدنش از خانه بیرون نرفته ام و اگر رفته ام دقیقه به دقیقه زنگ های در و تلفنِ خانه را پی گیر بوده ام. گاهی هم هوس می کنم بزنم زیر همه چیز و یک جایی برایش بنویسم تو آرزوی بلندی و دست من کوتاه حتما, اصلا شاید واقعا همین طور است!

پاییز را گاهی می روم به دیدار آدم هایی که خوب اند و خالص, که این خلوص حتما درمان گرمی خواهد داشت برای درد بی درمان بی دردی و هنوز که هنوز حوصله ای دست نداده برای دیدار رفیقان دور و گذر کرده ی همچنان زنده در خیابان. و گشتن ها تنهایی است و کرمانشاه نگاری به پایان رسید هفته ی پیش و حالا زندگی به عادی ترین ورال ممکن می چرخد. خانه ام تاریک است و یک میل درونی نمی گذارد هیچ چراغی را روشن کنم, از پنجره هر روز صبح نور آرامی می زند توی خانه, خوب است...

د ر م ا ن د گ ی

وقتی که خوابی صدای نفس هایم بلند تر می شود. نمی دانم روزی می رسد که آرام نفس بکشم و راه بروم یا نه! حتی نمی دانم حالا خوب ام یا نه, حالا دارم بی راهه می روم یا ریشه های روسری پیروزی را گرفته ام و دارم دنبال اش می دوم. ببین خودت هم می دانی که من چقدر آدم یک رنگی ها نیستم, آدم توالی ها و تکرار های بی شعر, تکرار های بی داستان, تکرار های بی حرف و راه و طبع های عزیز, اما حالا دارم بی خیال همه شان می شوم, جهان بی شعر و داستان و صدای نیامده ی له شدن برگ ها زیرِ خشم پوتین هام!

حالا درمانده می شوم اما به خدا نمی گذارم باور کنم چرا که قول داده بودم به خودم که قول داده بودم...

یادم نماند اصلا چه باید می نوشتم...